shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

خواجه جمال الدین سلمان ابن خواجه علاءالدین محمد مشهور به سلمان ساوجی در دههٔ اول قرن هشتم هجری در ساوه متولد شد. وی ابتدا در خدمت خواجه غیاث الدین محمد و سلطان ابوسعید بهادر خان بوده و پس ازبر هم خوردن اساس سلطنت ایلخانان واقعی به خدمت امرای جلایر پیوست. دلشاد خاتون همسر شیخ حسن بزرگ نسبت به سلمان کمال توجه و محبت را داشت و تربیت فرزندش سلطان اویس را به او واگذار کرد. وی در اواخر عمر منزوی شد و به زادگاه خود بازگشت و در همانجا در سال ۷۷۸ هجری قمری دار فانی را وداع گفت. از وی علاوه بر دیوان قصاید و غزلیات و مقطعات، دو مثنوی به نام «جمشید و خورشید» و «فراقنامه» به جای مانده است.

تولد:ساوه

تاریخ تولد:701

وفات:نامشخص

تاریخ وفات:778

آن شنیده‌ستی که ارباب تجارت گفته‌اند

مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور

مایه شر و فساد اهل عالم دختر است

گر بود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور‌‌؟!

خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا

یا کنار شوی باید یا میان خاک گور

مهی بگزین و جفتش ساز با خور

طلب کن بهر وی شویی فراخور

چو افسر دید کان در غنچهٔ راز

بدو خواهد نمودن راز دل باز

دمی خوش چون صبا می‌کرد در کار

در آورد این سخن او را به گفتار

جوابش داد کای صورتگر چین

سخن‌هایت همه خوب است و شیرین

همانا نامزد گشت آن گل اندام

به شادی‌شاه، پور خسرو شام

مرا امروز قیصر مژده‌ای داد

که فردا می‌رسد از راه داماد

نه من خواهم این وصلت نه دختر

نمی‌دانم چه خواهد کرد اختر

مرا چون دل دهد کان روشنایی

کند روزی ز چشم من جدایی‌؟

سخن را بر سخندان باز شد در

زبان بگشاد مهراب سخنور

زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند

تو با شخصی گزین خویشی و پیوند

که باشد سایه‌وش یکرنگ و یک‌بوی

نه گاهی همچو موم و گاه چون روی

شما را این صنم جان‌ست در تن

کسی خود چون سپارد جان به دشمن‌؟»

بدانست افسر رومی که بر چیست

حدیث چینی و مقصود او کیست

سخن پرسید باز از حال جمشید

که: «با من باز گوی احوال جمشید

بیا اصلش بگو تا از کیان است

که او با فر و فرهنگ کیان است

یقین دانم که او بازارگان نیست

که او را شیوه بازاریان نیست

قدم یک ره ز کژی بر کران نه

حکایت راست با من در میان نه

برافکند از طبق مهراب سرپوش

برون زد دیگ رازش را ز سر جوش

چو مهراب این حکایت را فروخواند

خجل گشت افسر و حیران فروماند

زمانی خیره گشت از حال جمشید

فرو شد ساعتی در فکر خورشید

سخن باز از سخن گستر نپرسید

از آن خاموشی‌اش مهراب ترسید

زمانی منفعل بنشست و برخاست

از آن خلوت بَرِ جمشید شد راست

که شاها درج دل را برگشادم

بر افسر دُرِ پنهان عرضه دادم

دوا، زهر هلاهل بود، خَوردم

علاج، آخرین داغ است‌، کردم

فکندم کشتی‌یی در بحر خونخوار

ندانم چون برآید آخر کار