بر جُنَید ابلهی گرفت این دَقْ
که چه داری دلیل هستی حق
پیر دم زد ز عالم ارواح
گفت: اغنی الصّباح عن مصباح
صبح را نیست حاجتی به چراغ
نور خود دارد از چراغ فراغ
همه عالم فروغ نور خور است
چه مجال چراغ مختصر است
مهر در تافت از در و دیوار
ذرّه را با فروغ شمع چه کار
ذرّه بود آنکه از خطاب الست
به جواب «بلی» میان در بست
ذرّه از نور مهر تابان است
هم بدو سوی او شتابان است
رشتۀ مهر تا که بر جان بست
یک زمان از طلب فرو ننشست
در هوا چون فلک از آن اِستاد
که هوا را به زیر پا بنهاد
چون در این کوی پای سر کرد او
دست با مهر در کمر کرد او
تا در این حالت پسندیده
شد سراپای او همه دیده
تن او روی و روی او دیده ست
بودنی بوده، دیدنی دیده ست
او به مطلوب خویشتن برسید
کوری آنکه مینیارد دید