در خودی کرده ای خدا را گم
این انتم فانّه معکم
دست او طوق گردن جانت
سر برآورده از گریبانت
به تو نزدیکتر ز حبل ورید
تو در افتاده در ضلال بعید
چند گردی به گرد هر سر کوی
درد خود را دوا هم از خود جوی
بر تو نزدیک گردد این ره دور
گر نشینی به پیشگاه حضور
شیب و بالا و پیش و پس منگر
درکش اندر زه گریبان سر
خیره هر در ز جست و جوی مزن
در این خانه نیست جز روزن
زدن دست و پا پریشانی است
سر بنه آخر این چه پیشانی است
نردبان پایۀ سراچۀ غیب
هست از دامن تو تا ز جیب
سخن راه بر خود آسان کن
چاک دامن زه گریبان کن
تا نداری از این حدیث شگفت
بشنو آخر که بایزید چه گفت
قصّۀ «ان سلخت من جلدی
انا هو و هو انا وحدی»
سخن آن که مرد آگاه است
«لیس فی جبّتی سوی اللّه» است