دید یک عاشق از دل پر تاب
حضرت حقتعالی اندر خواب
دامنش را گرفت آن غمخور
که ندارم من از تو دست دگر
چون درآمد ز خواب خوش درویش
دید محکم گرفته دامن خویش
دامن خویش را ز دست مده
سر در آفاق هرزه بیش منه
هست مطلوب جانت اندر پیش
اندر او مینگر از او مندیش
زانکه اندیشه دورت اندازد
دوست با غیر در نمیسازد
هرکه از خویشتن شناخت شناخت
خویش را از شناخت دور انداخت
یک دو بیت از ظهیر ملت و دین
گشت بر خاطرم کنم تضمین
«عاشقان را چه روی با تو جز آنک
لب بدوزند و در تو مینگرند
بر در تو مقیم نتوان بود
حلقه ای میزنند و میگذرند»
زدن حلقه جز اشارت نیست
ذوق دل قابل عبارت نیست
وان اشارت به لفظ استفهام
گشت وارد ز نصّ خیر کلام
از «اَلَم نخلق» و «الم نجعل»
راه یابی به دانش اول
که خداوند عالم از زن و مرد
همه را از عدم پدید آورد
بنگر آخر به آشکار و نهفت
چند جا با تو حق «اَلَم تر» گفت
امر و خلق از خدا توان دانست
کس خدا را به این و آن دانست؟!
نور او بود تا که دیدۀ جان
کرد ادراک صورت دو جهان
منزل فکر و فعل ما صفت است
ذات برتر ز علم و معرفت است
نور او خود دلیل قافله بس
در پی حق غلط نگردد کس
خلق را جمله موی پیشانی
همه در دست لطف ربّانی
آنگه او بر صراط راست روان
خلق در پی روانه از دل و جان
زان جهت نیست هیچ منع و دریغ
شمس «اللّه نور» و آنگه میغ؟!
قول «واللّهُ غالبٌ» بشنو
تا نمانی به دست دیو گرو
باز از جانب تو استعداد
نقش فطری نه زادۀ ارشاد
کرد مقرون به خلق «ثم هدی»
که هدایت زخلق نیست جدا
زانکه از واهب الصور دل و تن
همه نیکوست «الذی احسن»
وصف حسن تو «احسن التقویم»
حسن جان متصف به قلب سلیم
در «یدین» است جسمها را گِل
و «اصبعین» است باز منزل دل
راه بر زین سخن به سر نهفت
که من اینجا جز این نیارم گفت
جان به فطرت ز ایزد آگاه است
لوح بی رنگ «صبغة اللّه» است
نشود نیک، بد به هیچ سبیل
باز جو قول حق که «لاتبدیل»
داده را واستاند او هیهات
بالعرض لایزول ما بالذّات
بگذارش تو نقش این نیرنگ
کردهای گه فراخ و گاهی تنگ
صورتت خود نکوست ای دلخواه
تو مگردان به دست خویش تباه
غل و زنجیر و آتش دوزخ
هم یداک اوکتا و فوک نفخ
دل و جان خود کشد به مرکز خویش
گر نیاید توئی تو در پیش
«اسفل السافلین» توئی تو بود
که ترا کار «بل اضل» فرمود
بنگر اکنون ز اوج مهر یقین
در چه ظلمت «ضلال مبین»
باز دان ضدهای راه خدا
که به ضد است چیزها پیدا