نویدِ آشنایی میدهد چشمِ سخنگویت
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
بمیرم پیشِ آن لب اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
به رویت مردمانِ دیده را هست آنچنان میلی
که ناگه میدوند از خانه بیرون تا سرِ کویت
شرابی خوردهام از شوق و زور آورده میترسم
که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت
ز آتش آب میجویم ببین فکرِ محالِ من
وفاداری طمع میدارم از طبعِ جفاجویت
فریبِ غمزه امروز آنقدر خوردم که میباید
مجرب بود هر افسون که بر من خواند جادویت
چه بودی گر به قدرِ آرزو جان داشتی وحشی
که کردی صدهزاران جان فدای یک سرِ مویت