چه پرسی سرگذشت حال شیرین
نبیند هیچکس احوال شیرین
در آن ساعت که در دهلیز خانه
رجب افتاد مسکین در میانه
زهر سوخاست بانگ های و هویی
از آن هنگامه شیرین برد بویی
دو جادو شد زخواب فتنه بازش
به هوش آمد دو مست فتنه سازش
چو شمشاد روان آراست قامت
همی گفتی که قایم شد قیامت
برآمد از میان جامه خواب
چو از ذیل افق مهر جهان تاب
دمید از چشم جادو بند افسون
پس آنگه پا نهاد از خانه بیرون
معلق شد بدان سرداب زیرین
سبک تر صد ره از گلگون شیرین
چنان آمد دو اسبه در تک و دو
کز او ماندی زتک شبدیز خسرو
زگلگون سرشکش پای در گل
هزارش بیستون غصه بر دل
که یارب تا چه زاید اختر من
درین غوغا چه آید بر سر من
گهی گلگون اشک از دیده می راند
زمانی چارقل گه حمد می خواند
گهی با مویه اندرمو زدی چنگ
گهی فرهادسان بر سر زدی سنگ
گهی بر لاله تر ژاله می ریخت
به ناخن گاه گل از لاله می ریخت
به لولو گه عقیق ناب می کند
گهی بر لاله سنبل می پراکند
شد آن رخشان صدف بعد از درنگی
نهان چون گوهری در زیرسنگی
کنیزی زان کنیزان سیه فام
که می کردی سیاهی زو شبه وام
فتادش دیده بر هنجار شیرین
نهانی بوی برد از کار شیرین
زبانم لال آن میشوم خیره
دو اسبه تاخت بر بالای زیره
به زیره خیره سر زآنسان که دانی
فرو شد چون بلای آسمانی
فراز و شیب گرم جستجو شد
همی می جست ره جائی که او شد
که ناگه دیده بر شیرینش افتاد
بر او پیچید چون شیرین به فرهاد
ببازی چنگ در زد سفله زاغی
فسرد از فس فس ریحی چراغی
برآمد از افق مظلم سحابی
سیه گردید روشن آفتابی
به ابر اندر نهان شد ماه تابان
فرو شد در سیاهی آب حیوان
تحکم کرد گوزی بر سرودی
سیه شد آتشی از تیره دودی
شد از بیم تبر لرزان نهالی
زبون یوز شد شیرین غزالی
صباحی گشت گم در تیره شامی
مهی بنهفت در نیلی غمامی
کلف فرسود ظلمت گشت ماهی
نهان شد یوسفی در تیره چاهی
چو شیرین یافت کام آرزو تلخ
هلال زندگانی دید در سلخ
به عزمی تیزرو گلگون برانگیخت
بدو چون صبح با شامی در آویخت
به او با ساعد سیمین فرو زد
گهی این زد طپانچه گاه او زد
پس از برخی جهاد و جنگ و پیکار
سرو دست بلورین رفتش از کار
نماند از خستگی نیروی جنگش
شد از خون جگر رخ لاله رنگش
چو با سگ در جوال افتاد آهو
به جز تسلیم نبود چاره او
بلی خوبان طریق کین ندانند
وگر دانند این آئین ندانند
شهنشاهان اقلیم نکوئی
کله داران ملک خوبروئی
در آن معرض که ساز جنگ سازند
به قانون دگر آهنگ سازند
کمان گیرند ز ابروی کمان دار
زره پوشند از زلف زره سار
دهند از خیل مژگان عرض لشکر
کشند از غمزه خون ریز خنجر
خود از تیر و کمان گر راز گویند
سخن ز ابرو و مژگان باز گویند
چو بر صید کسی آهنگ سازند
کمند از طره شبرنگ سازند
زنند از عشوه پنهان شبیخون
روان سازند از تیغ نگه خون
سنان گیرند از خوابیده مژگان
جهان بر هم زنند از چشم فتان
چو یازند از نگاه تند خنجر
شود صد ملک دل افزون مسخر
کسی کاورا جمال دل فروز است
چه نسبت با جهاد نیم سوز است
بود فرهاد شیرین را هم آورد
که تا باوی کند در عرصه ناورد
به کار آن سیه شیرین فرو ماند
به رخ از پرده دل اشک خون راند
لبش از تاب دل تبخاله برداشت
چو مرغ پرشکسته ناله برداشت
به الماس مژه بیجاده می سفت
بسوی میزبان می دید و می گفت
که ای پیمان گسل نامهربان یار
ز سودای گلت در سینه ام خار
فتادم من درین گرداب هایل
تو خوش آسوده بر دامان ساحل
لبالب ساغر کام من از خون
ترا لب جرعه نوش آب گلگون
مرا جاری چو مینا اشک گلفام
تو در بزم طرب در خنده چون جام
زهی آئین و رسم عشق بازی
جزاک الله زهی مهمان نوازی
نشسته میزبان با خاطر تنگ
گهی با بخت و گه با خویش در جنگ
و آوخ آوخ این شور و فغان چیست
مرا این آتش اندر خانمان چیست
نه روی آنکه رای جنگ سازم
نه دست آنکه نرد صلح بازم
کنم گر جنگ نز عقل است و فرهنگ
کنم گر صلح نز نام است و نه ننگ
که ناگه ناگه از سرداب زیرین
به گوش آمد ورا فریاد شیرین
نماندش عقل و صبر و طاقت و هوش
هم از خود هم زعالم کرد فرموش
گذشتش آب طاقت یک نی از سر
ندانست از پریشانی پی از سر
چو گرگ خشمگین بر گوسفندان
همی خائید مر دندان به دندان
زجای خویش چون سرو روان خاست
مدد ز اقبال و بخت از آسمان خواست
به دستی چوب و بر دست دگر سنگ
فرو زد با سیاهان نوبت جنگ
بزد خود را بر آن جمع پریشان
سر سرداب را بگرفت از ایشان
فلک یاری و اختر فرهی کرد
فضای عرصه از خصمان تهی کرد
بلی چون تیغ یازد شاه افلاک
جهان از لشکر ظلمت کند پاک
چو خالی دید کاخ از خصم تیره
درآمد خواجه محفل به زیره
غزالی دید با خرسی به ناورد
همائی با سیه زاغی هم آورد
جدا کرد از سفیدی آن سیه را
کشید از عقد لولو آن شبه را
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
سر شیرین ز خاک راه برداشت
فشاند از دیده اشک و آه برداشت
که ای اصل نشاط و دفع اندوه
ز اندوه فراقت بر دلم کوه
به کام غیر گردد اختر امروز
بود خون جگر در ساغر امروز
فلک زنهار خوار و بخت تیره
جهان ناسازگار و خصم خیره
به اینان چاره نبود جز مدارا
نشاید شیشه زد بر سنگ خارا
اگر چه دوری از تو مرهم ریش
گذشتن نیست جز از هستی خویش
نبینم جز جدائی چاره کار
گزیری نیست در این چاره ناچار
درین سردابه جای زیستن نیست
که جز افسانه مور ولگن نیست
صلاح آن بینم ای آهوی مشکین
که روزی چند چون فرهاد مسکین
کنم از صحبت شیرین کناره
کنم من سینه گر او کند خاره
چو شیرین لابه های میزبان دید
به برهان گفتنش شیرین زبان دید
به شیرین خنده گفت ای جان شیرین
به عمدا مایل هجران شیرین
نباشد دانم از این اضطرارت
گزیر از وصل شیرین اختیارت
گرت در دست بودی اختیاری
تو آن محکم وفا فرخنده یاری
که نگزینی ره هجران شیرین
همی تا بر لب آید جان شیرین
پس از برخی حکایت آن دو غمناک
چو ماتم دیدگان با چشم نمناک
جهان از آه دل پر دود کردند
خروشان یکدگر بدرود کردند
برآمد آن غزال از حلقه دام
چو مرغی دیده صیاد از ره بام
روان افشاند چون بر سدره جبریل
سوی خلوتگه خود بال تحویل
خداوند سرا دارای محفل
به کامی تلخ چون زهر هلاهل
به دانش کار بست افسون گری را
رهاند از قید شیشه آن پری را
زنان از ناصبوری سنگ بر دل
برون آمد از آن تاریک منزل
سیاهان آگهی از کار بردند
حکایت جانب سردار بردند
که آن مرغ گرفتار از ره بام
برون شد زاهتمام خواجه ازدام
چو پیدا نیست مقصد از چه پوئیم
قصاص این جریمه از که جوئیم
سپهبد شد چو زین افسانه آگاه
برآورد از دل گرم آتشین آه
که آوخ کوشش بی حاصل من
دریغ از بخت من آه از دل من
دریغ آن رنج بی حاصل که بردم
دریغ آن خون که در این کار خوردم
دریغ آن محنت شب زنده داری
دریغ آن تا سحر اختر شماری
دریغا آن همه نیرنگ و افسون
دریغا آن همه شور و شبیخون