کهن راهرو پیری از برزرود
چهل چله تن کاست بر جان فزود
به دانائی و دید و شور و شناخت
نفرمود یزدانش چندان نواخت
ولی روز وشب سال و مه زندگی
نکردی مگر در سر بندگی
تموز و دی و برگریز و بهار
هماره همی زیستی روزه دار
شبان شامگه تا به هنگام چاشت
نسودی بهم چشم شب زنده داشت
نمازی به نامیزد آغاز بام
همی از درازی کشیدی به شام
نه سودای مردم نه پروای دد
روانی دل آسوده از نیک و بد
ندانم چه بودش نهان زیر پوست
که با آن خوش آئین که آهنگ اوست
بهرگاه کش نوبت خورد بود
بخوردی فزون زآنچه در خورد بود
بسالی دو از بهر پاس چله
به ویرانی از روستا شد یله
به خاتون خویش از پی پرورش
سخن راند از کار خوان و خورش
شنیدم در آن روستا بهر زیست
خورش خوشتر از آش گاورس نیست
بهر شب یکی ژرف آکنده دیک
پرستار بردی بدان مرد نیک
بخوردی و پیرامن جایگاه
همی ساختی از پلیدی تباه
یکی باره زافکندنی شد بلند
به گردش وی اندر میان چله بند
چو هنگامه چله آمد بسر
برون شد همی خواستی چله گر
رها کرد پاپوش و شال و کلاه
بدرجست از آن چنبر مغزکاه
زن و مرد یک گله شبگیر را
پذیره شد از روستا پیر را
ببوسید نیک و بدش دست وپای
که ای رهروان را همی رهنمای
چه گل تازه زین بوستانت شکفت
روانت چه دید آشکار و نهفت
سپهر و زمین را چه دیدی سرشت
کدام است ما و ترا سرنوشت
نبرد از چه رست آتش و آب را
دوئی چیست بیداری وخواب را
بگو تا گرفتار و آزاد کیست
چه باشد خرابی و آباد چیست
به ما بینوایان همی کم و بیش
یکی بهره بخش از تماشای خویش
بگفتا بدان هستی دیر پای
که هر نیستی زوست هستی فزای
چهل روز از پیش و پس چپ و راست
دلم دیده بی کژی افکند و کاست
به چشم خرد آشکار و نهان
همی گه گرفته است دیدم جهان
مگو تا زمین هفت و گردون نه است
جهان زیر و بالا گه اندرگه است