شبی یاد دارم که در بزم دوست
که خورشید پروانه شمع اوست
چه شب آنکه از حسرت آن شبم
به گردون رسد هر شبی یا ربم
چه شب غیرت حلقه زلف حور
چه شب شمع خلوتگه بزم طور
چه شب رشک افزای صبح قدم
چه شب کحل چشم غزال حرم
چه شب خوشتر از بامداد وصال
چه شب عطر بخشای ناف غزال
چه شب همچو صبح ازل دل فروز
چه شب نقطه خال رخسار روز
چه شب عطر سای دماغ نشاط
چه شب عنبرین پوش و مشکین بساط
چه شب همچو خاک ختن مشک بیز
چه شب همچو زلف بتان عطر ریز
چه شب تیره چون بخت سر گشته ام
چه شب تار چون روز برگشته ام
وثاق از پراکنده پرداخته
به نظم سخن مجمعی ساخته
با طیبت گهی قصه می ساختیم
گهی نرد وحدت همی باختیم
حکایت گهی از خرابات بود
شکایت دمی از مناجات بود
گهی نکته از رند رفتی و جام
گه از زهد و سالوسی شیخ جام
گه از کعبه رفتی سخن گه ز دیر
گهی از سکون داستان گه ز سیر
گهی قصه طره گشتی دراز
گهی محفل ازخال و خط عطرساز
گهی داشت مجلس زطلعت طراز
گهی قصه از ناز و گاهی نیاز
در فتنه از چشم گه باز بود
گهی ذکر مژگان غماز بود
گه از قصه تیرزن ابروان
چو تیر مژه تیز گشتی زبان
گهی وجد از نکته حال بود
گهی صحبت از نقطه خال بود
گهی رمز لعل و دهان و سخن
شکر ریختی بر سر انجمن
گهی گفتگوی ذقن می گذشت
وز آن آب اندر دهن می گذشت
گهی از بیاض گریبان سخن
همی رفت و روشن شدی انجمن
گه از کاکل و طره افسانه ها
رها کرده زنجیر دیوانه ها
تو گه گاه بیدار و گاهی به خواب
دلی پر ز آتش تنی در عذاب
از آن محفل نغز خوش گوشه جو
چو پیر زنا کرده لاحول گو
چو سالوس کیشان پوشیده دلق
به کف سبحه ای از پی صید خلق
به تزویر آراسته سوق شید
که تا بر کنی جامه عمرو و زید
سلام ودرودت به لب بود و دل
ازآن شطح و طامات ننگین خجل
به جیب اندرت گزلکی تند بود
که شمشیر جلاد از او کند بود
که چون صیدسازی به تسبیح شید
بیالائی انگشت از خون صید
پی رستگاری خلق خدا
که خونریزشان نیست ناحق روا
به عمدا زدیم آستین بر چراغ
نشستیم با هم به بازی ولاغ
منت سبحه و دوست چاقو گرفت
ز حسرت ترا درد پهلو گرفت
به شیرین بازنی و خوی درشت
به نیروی سرپنجه و زور مشت
نیارستی آن برده از ما گرفت
سرت از جنون رنج سودا گرفت
چهل روز ماندی در آنجا مقیم
زدی طبل طامات زیر گلیم
به آخر ربودی به تلبیس و زرق
به وجهی که تازد سوی کشته برق
کتابی از آن لعبت دل فریب
قلمدانی از این پریشان غریب
پس آنگاه پنهان ز ما بی دلیل
زدی جانب خوار طبل رحیل
چنان خوردی آنرا به افسون و زور
که دردی کشان می زجام بلور
مرا مغز از باده مدهوش نیست
از آن داستان فراموش نیست
نکو دانم آئین و آداب تو
چمد چرخ از بیم دولاب تو
زند مشعله ماه پر کرده دور
به پیرامن مرتع جدی و ثور
به جائی که گردون برد از توبیم
اگر ما نترسیم خبطی عظیم
کتاب و قلمدانکی بی محل
کز آن داده ای زیب جیب و بغل
سزد گر بگوئی چه مقدار داشت
که بی شرم بر لوح دفتر نگاشت
حق است این سخن ای به لب خرده گیر
گرت بگذرد بر زبان یا ضمیر
کسی کز دماوند و فیروزکوه
متاع و غنیمت برد کوه کوه
بسی رخت و کالا زمستان و صیف
برد رزمه رزمه ز ایوان کیف
همه ساله محصول قشلاق خوار
کند نقل انبار خود بار بار
ز صیفی و شتوی املاک وقف
برد خرمن غله بر سبز سقف
شگفت ار بزرگ آورد در حساب
وجود قلمدان و جلدی کتاب
ولی این حدیث ای پسندیده هوش
یقین کآمدستت ز جائی به گوش
که آب ارچه یک قطره باران بود
به غم خانه مور طوفان بود
مرا زشت و زیبا متاعی که بود
ز تو مردتر پهلوانی ربود
دگر دوست را از کثیر و قلیل
متاعی که بود از خفیف و ثقیل
ز بی مایگی ثلث آن هرج شد
به تدریج ثلث دگر خرج شد
قلیلی که ماند ایمن از دستبرد
یکایک به دفتر نگارم که خورد
یکی زن بمزدیست احمد بنام
که آسودگی باد بر وی حرام
به افسون بردسیم و زر سطل سطل
شب و روز روغن کشد رطل رطل
از این ها چو این غرزن کنج کاو
دل آسوده گردد کند قصد گاو
فروشد به آن کش متاع وزراست
اگر چه گران جان و ارزان خر است
اگر گوسفندی است حیدر برد
نتاجش خرانبار دیگر برد
یکی کشک برد و یکی ماست برد
زن قاسمک هر چه می خواست برد
فزون زآنچه احمد به سرقت گرفت
حبیب منافق به رشوت گرفت
به دستش سرانجام چیزی نماند
درین سفره نقش پشیزی نماند
جوی خرج کز دخل افزون تر است
نماند اگر گنج باد آور است
غرض کلبه ما و آن بی نظیر
بعینه بود مسجد بی حصیر
تو روز و شب افتاده دنبال او
که بی شک منم وارث مال او
برو فکر دیگر کن ای معده تفت
که این خانه صد جا به تاراج رفت
نمودم به تو شطری از حال او
اگر بسته ای دیده در مال او
برو خیمه زن بر قهستان نور
مگر بازگیری به ناورد و زور
وگرنه خدنگ تو از شست رفت
به سر زن که کار تو از دست رفت
دریغا کز آن آب شیرین گوار
لب تشنه و دیده اشکبار
نصیب تو آمد برو خون گری
زرت رفته یاقوت مکنون گری