میْپرستانی که از دور فلک آزردهاند
همچو خم از ساغر دل دورها خون خوردهاند
نیست حق زندگی آن قوم را کز بیحسی
مردگان زنده بلکه زندگان مردهاند
در بر بیگانه و خویشند دایم سرفراز
بهر حق خویش آن قومی که پا بفشردهاند
فارسان فارس را پای فرس گر لنگ نیست
اهل عالم از چه زیشان گوی سبقت بردهاند
دوده سیروس را یارب چه آمد کاینچنین
بیدل و بیخون و سست و جامد و افسردهاند