المقالة الثامن عشر: پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست
جواب پدر: پدر بگشاد مهر از حقه لعل
(۱) حکایت بلقیا و عفان : برای خاتم ملک سلیمان
(۲) حکایت سلیمان علیه السلام و شادروانش: مگر یک روز میشد با سپاهی
(۳) حکایت مأمون خلیفه با غلام: غلامی داشت مأمون خلیفه
(۴) حکایت اصمعی با آن مرد صاحب ضیف و زنگی حادی: چنین گفت اصمعی پیر یگانه
(۵) حکایت جبریل با یوسف علیهما السلام: چو یوسف را در افکندند در چاه
(۶) حکایت پیر خالو سرخسی: سرخسی بود پیری خالوش نام
(۷) حکایت شیخ یحیی معاذ با بایزید رحمهما الله: ز یحیی بن المعاذ آن شمع اسلام
(۸) حکایت شیخ علی رودباری: چنین گفتند جمعی هم دیاری
(۹) حکایت سلطان محمود با مرد دوالک باز: مگر محمود با اعزاز میشد
(۱۰) حکایت شیخ ابوسعید با قمار باز: بصحرا رفت شیخ مهنه ناگاه
(۱۱) حکایت مجنون و لیلی: مگر یک روز مجنون فرصتی یافت