نصره و اقبال و بخت و دولت و فتح و ظفر
چاکران آستان شهریار دادگر
هم در آن ساعت که خسرو خیمه زد بیرون شدند
با غلامان رکابش هم رکاب و هم سفر
چون رقیبان در ره خدمت تک و پو میزدند
تا مگر گیرند یک ره سبقتی بر یک دگر
هم چنان رفتیم تا ساحات ملک با یزید
یافت از یمن قدوم شه شکوه و زیب و فر
بخت آمد پیش تخت شهریار وعرضه داشت
کای مطیع امر و نهیت زشت و نیک و خیر و شر
رخصتی فرما که از اردوی مسعود ی رکاب
سوی شهر و قلعه رانم یک دو روزی پیش تر
شاه رخصت داد و چون روزی دو، ره پیموده دید
قلعه ای کز جیب چرخ هفتمین بر کرده سر
گفت سبحان الله این گر ثانی افلاک نیست
از چه رو باشد بروجش در عدد اثنی عشر
لختی آن جا ماند و دهقان زاده ای را پیش خواند
تا مگر از نام آن حصن حصین جوید خبر
گفت حصن زنگ زور است این و نتوانش گشود
نه به توپ و نه به لشگر، نه به زور و نه به زر
بخت خندان گشت ازین گفتار و گفت: اینک به بین
طالع خیر الملوک و باطن خیر البشر
ناگهان از پره هامون غباری تیره خاست
کاندران شد چهره خورشید تابان مسنتر
موکب سردار اعظم قاید جیش عجم
با همه خیل و حشم آمد ز دور اندر نظر
بخت پیش افتاد و لشکر فوج فوج از پی رسید
تا به دست آمد همه برج و حصار و بام و در
هر که جان بیرون کشید از تنگنای آن حصار
سوی شهر بایزید آمد به زاری ره سپر
شورشی افتاد از آن یورش در اهل بایزید
کافتد اندر خیل دجال از ظهور منتظر
شهر پر آشوب شد پورچچن مغلوب شد
بخت گفت این خوب شد حمدالقلاب القدر
هم در آن دم جامه رومی به تن پوشید و رفت
تا در آن کسوت شود پور چچن را راه بر
پیر گم ره چون نپذرفت از جوان ره نمای
بخت از او برگشت و غضبان از حصار آمد به در
جمله از دنبال او مصحف به کف بشتافتند
هر چه شیخ معتمد بود و فقیه معتبر
راهبان عیسوی با صاحبان مولوی
پیش تخت خسروی بر خاک بنهادند سر
این به کف انجیل و خاج و آن به سر مندیل و تاج
کای ترا اکلیل و تاج از ماه و خور رخشنده تر
رحم کن بر حال قومی بی نوای مستمند
عفو کن تقصیر مشتی نا سزای محتقر
آن توئی کز لطف تو خندان شود باغ بهشت
وان توئی کز قهر تو سوزان بود نار سقر
رای رای تست و ما خدمت گزار و موتمن
امر امر تست و ما فرمان پذیر و موتمر
شاه رحم آورد و شفقت کرد و مهلت داد و رفت
خادمی کارد امیر شهر را ازدز بدر
روی گیتی چون زشب مانند روز مدبران
شد سیاه، آمد به شاه از آن سیه کاران خبر
کز بلاد رومیان آمد به کین بسته میان
صفدری بافر و هنک و لشکری بی حد و مر
ناگهان آمد پدید از حصن شهر دز سفید
آتش توپ و تفنگ و شعله تیغ و تبر
شاه شد در خشم و بر خیل و حشم انداخت چشم
تا یکی خیزد به دفع آن گروه بد سیر
نصرت آن جا پیش دستی کرد و دستوری گرفت
تا به یک رکضت کند آن قلعه را زیر و زبر
پس گزین کرد از سپه فوجی زروس و برنشست
باد و فوج دیگر از ایرانیان نامور
تا حصار دز سفید و حصن شهر با یزید
رایتش را شد مقام و موکبش را شد مقر
بر بروج آمد عروج از آن سه فوج بحر موج
چون دعای خستگان بر آسمان اندر سحر
خطبه نصرت به نام خسرو دشمن شکن
خوانده شد چون از حسام لشکر دشمن شکر
صبح دم دیدم جوانی بر در استاده به پای
گفتم: این خود کیست نامش چیست؟ گفتندم: ظفر
گفتمش: گر حاجتی داری به حاحب بازگوی
گفت:«مالی حاجه الا بمن فاق البشر»
الغرض تا پیش شه رفت و ثنا گفت و گرفت
ده هزار از فارسان لشکر پر خاش خر
وزحدود و ناحیه مانند نار حامیه
بر حصون سامیه بارید باران شرر
تا به راهی بس دراز و پرنشیب و پرفراز
ترک تاز از خالیاز آمد به کلی سوله مر
اسب و مرد آمد ستوه از بس دران سقناق و کوه
با دماوندی گروه آمد پیاده پی سپر
تا برآمد بر تلی سرکوب و از هر دو گروه
خاست بانک حرب و ضرب و گیر و دار و کروفر
یک طرف زنهار جوی و یک طرف تکبیر گوی
بانک و فریاد از دو سوی این یا علی آن یا عمر
شاه مردان را به گردان چون مدد آمد شکست،
لشکر شیعی سپاه سنیان بد گهر
از کغی تا دشت ترجان کان مرجان شد زخون
وز خنس تا حد شرشور آمد اندر شور و شر
در بلاد کفر و کین از آب تیغ اهل دین
از سران مشرکین نخل سنان شد بارور
دشنه ها تشنه به خون و تیغ ها شنگرف گون
این همه خارا شکاف و آن همه پولاد در
جان دشمن در تک نعل سمند تیز تک
هوش اعدا بر پر تیر خدنگ تیز پر
خستگان بسته نالان هم چو آهو در کمند
پشته های کشته در خون هم چو ماهی در شمر
غازیان بر تازیان چون بر هژبران پیل مست
سر کشان با مهوشان چون با غزالان شیر نر
دختران پردگی چون اختران در بردگی
نه به چادر در حجاب و نه به معجر معتجر
مهر رخشان بی سلب لعل بدخشان از دو لب
خون خلقی در طلب دیده هبا کرده هدر
کودکان بی گناه اختر فشان بر روی ماه
گل فشانده بر گیاه و مل چشانده از شکر
رخ چو می بینی بشیر و خوی چو ژاله بر حریر
لب چو لاله بر عبیر و خط چو هاله بر قمر
شهد و شکر در رحیق و مشک و عنبر بر شقیق
جام باده بر عقیق و سیم ساده بر حجر
بس پری زادان نغز آمد چو بادام دو مغز
دیو زادان را در آغوش و شیاطین را به بر
این چو کبک، آن چون زغن، این دل نواز، آن دل شکن
این پری، آن اهرمن، این جان شکار، آن جان شکر
این به گل پوشد زره آن بر زره بندد گره
این به چین مشک تتار و آن به کین رشک تتر
این به لب رنگ تبر خون آن به تیر آهار خون
این گهر در لعل رخشان آن به لعل اندر گهر
در حدود ملک میژ آمد ظفر با جیش خویش
باز پیش شهریار مستعان منتصر
فتح آن جا بود و دید آن موکب و جیش و حشم
و آن همه خیل و بغال و ثروت و مال و حشر
ناگه آمد پیش شاه و بوسه زد بر خاک راه
کای غلامان ترا بر خان و قیصر فخر و فر
خدمتی فرما که در انجام آن کوشم به جان
طاعتی فرما که در تقدیم آن پویم به سر
شاه پرسیدش که چند از شهرها خواهی گشود؟
گفت: آن تست ملک ارمنیه سر به سر
باز پرسیدش که چند از غازیان خواهی گزید؟
گفت: یک تن بس ز سالاران دربار خطر
یک تن اما یک سپه در طاعت اعتاب شه
یک کس اما یک جهان در بستن ابواب شر
لوح بی رنگ از برون و نقش ارژنگ از درون
دل به نیرنگ و فسون و لب به آیات عبر
مار بیرون کن ز سوراخ از زبان چرب و نرم
کاروارون کن به دشمن از شئون نفع و ضر
دیده فکر دوربینش در ازل راه هدی
جسته رای نکنه دانش از قضا سر قدر
خوانده در خردی بسی درس هنرهای بزرگ
خورده در طفلی بسی نیش جفاهای پدر
رفتنش سر و سبک خیز و سریع و بی درنگ
گفتنش نغز و همه مغز و مفید و مختصر
این بگفت آن جا و از جا جست و از میران بار
برد با خود مهتری چونان که گفتم باهنر
روز و شب می راند تا وقتی به پای دز رسید
کز دو سو آشوب محشر بود و غوغای حشر
خاک را سیراب دید از چشمه حبل الورید
دشت را لب ریز دید از توده لخت جگر
حلق ببریده برادر بر برادر هر طرف
مشت یازیده پدر هر سو به خون ریز از پسر
لختی آسود و نظر بگشود و طبلی کوفت زود
کز عدو نه نام ماند و نه نشان و نه اثر
هم دران ساعت به غیظ و قهر در اطراف شهر
اندر آمد موکب منصور شاه بحر و بر
بخت دشمن شد به خواب و جیش شه بگذشت از آب
فتح آمد با شتاب و گفت: نعم المستقر
یک دم این جا باش و از کاوش به سازش بر گرای
یک شب این جامان و از یورش به پوزش در گذر
شاه را انکار بود و فتح لابه می فزود
تا رسید از شهر فوجی از ثقات معتذر
تیغ و مصحف بر کف و عجز و ضراعت بر زبان
داغ طاعت بر رخ و ذیل اطاعت بر کمر
داد شه خط امان و فتح هم در آن زمان
رفت و والی را کشان آورد از قلعه به در
دولت آن دم بوالفضولی کرد و راه دز گرفت
تا بیارد حمل های نقد و جنس و سیم و زر
روز دیگر چون به تخت عاج مهر افروخت تاج
میر روم آورد باج از جنس سقلاب و خزر
بدره ها از سیم ساده، صره ها از زر ناب
تنگ ها از قند مصر و نافه ها از مشک تر
شه برو بخشید و بر آثام او خط در کشید
وز خلاع فاخره شد مستمال و مفتخر
فکر شیطانی برآورد از دل و افکنده کرد
کرک عثمانی زبر، تشریف سلطانی به بر
پس بدو داد آن ممالک را و او خطی سپرد
تا دهد صد حمل هر سالی خراج مستمر
بادو ده الف از سپاه راکب و راجل به حلف
کاید اندر برد و برف و حرو حرق اندر سفر
عزم نهضت چون شد اقبال آمد و محکم گرفت
پایه عرش جلال خسرو فرخ سیر
کز همین لشکر که خود زین مملکت بگرفته ایم
باید اندر فصل دی بگرفت کاری در نظر
شاه ازو پذرفت و گفت:
با تو آرد روان نیمی زالاف حشر
او از آن سو شد روان و شهریار خسروان
راند لشکر سر به سر از راه ارجیش و تتر
از دگر سو صفدر غازی حسن خان رفت و بست
بر سپاه دشمنان از هر طرف راه مفر
جیش شه منصور و خیل دشمنان محصور ماست
اینک از تایید فضل کردگار دادگر
نیست حاجت لله الحمد این زمان کاید برت
لشکر از طهران و پول از رشت و سردار از اهر
سرورا، پروردگارا، شادزی، آزاد باش
از غم لیل و نهار و گردش شمس و قمر
جمله سر سبزیم چون گلبن به هنگام ربیع
حال تحریر قصیده خامس شهر صفر
تا جهان باشد شهنشاه جهان سر سبز باد
چون گل از ابر بهای خاصه هنگام سحر
زرفشان بخشنده میغ و سرفشان رخشنده تیغ
این چو ابر بی دریغ و آن چو برق پرشرر