جلایر سر به جیب فکر برده
بسی اندیشه در این کار کرده
که یارب آن دو قوچ مست و مغرور
که با هم آزمایند این چنین زور
از این زور آزمائی سودشان چیست
گناه جلد خون آلودشان چیست
چو حیوان را فزون از یک شکم نیست
به روزی هم مجال بیش و کم نیست
چرا رنجه کند پیشانی و شاخ
تنش ریش آید و پهلوش سوراخ
کسی کو داند این راز نهان کیست؟
که خود جنگ خروسان از پی چیست؟
به حمدالله که در این عهد و ایام
نه قاضی داند این، نه شیخالاسلام
شگفت آید از این قومی که گویند:
که با هم اهل دنیا صلحجویند
معاذالله حدیث آشتی کو؟
به عالم گوسفند داشتی کو؟
بود گر داشتی تا شیر نوشند
شود کشتی چو آخر پاک دوشند
اگر صلحی کنند تدبیر باشد
که این هم خدعه و تزویر باشد
در اول باید از زر، زور جستن
چو زور آید به از زر، دست شستن
فراغت نه به صلح و نه به جنگ است
به حاضر کردن توپ و تفنگ است
چو دشمن زور بیند در برابر
تو را، هم دوست گردد، هم برادر
اگر بی زور و عاجز بیندت دوست
بکوشد تا بر آرد از تنت پوست
حدیث دوستی حرفی معماست
ز میل و مهر اسمی بی مسماست
دو دل با هم نه پاک است و نه صاف است
وجود صلح چون عنقا و قاف است
هر آن سرور که بر سر تاج دارد
جهان را جمله چون آماج دارد
مگر تدبیرش آید سدّ تقدیر
شود مایوس و بر سنگش خورد تیر
سکندر چون به ظلمت رفت بشگفت
که هرجا روشنائی بود بگرفت
همان کاووس چون ملک زمین یافت
طمع در آسمان آورد و بشتافت
طمعها در گِل آدم سرشته است
کسی کو را طمع نبود، فرشته است