جلایر زود نظم این حکایت
بگو الطاف شه را از بدایت
چو بر درگاهش آوردم پناهی
اگر چه کرده بودم بس گناهی
که بودم دور چندی از در شاه
خودم محروم و بختم بود گم راه
کرم بین عفو جمله جرم ها کرد
کرامت های بی اندازه ها کرد
همان ملکی که در بر خویشتن داشت
به این بنده ز رحمت جمله بگذاشت
کرم کرده مرا دیگر لباسی
ز لطف او شدم صاحب اساسی
رقم صادر بشد از مصدر جود
که او هم افتخارم بود مسعود
نمودم امتحان از هر چه بودی
به جز این آستان سودی نبودی
کنون شادم که مقصودم، میسر
همه حاصل شد از لطفش سراسر
به جز حمد و ثنایش نیست کارم
هرآن عمری که بود از روزگارم
زبانم الکن از تقریر باشد
که را یارای این تحریر باشد؟
مگر موقوف بر لطفش نمایی
زبان را بر دعای او گشایی