shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
قائم مقام فراهانی

قائم مقام فراهانی

سید ابوالقاسم قائم مقام (زاده ۱۱۵۸ خورشیدی در مهرآباد اراک - درگذشته ۱۲۱۴ خورشیدی در تهران) مشهور به قائم مقام فراهانی صدر اعظم ایران، سیاستمدار، ادیب، شخصیت برجسته و تأثیرگذار ایران زمین در عرصهٔ حکومت و سیاست و نیز ادب و هنر نیمهٔ اول قرن سیزدهم هجری بود. وی در زمان فتحعلیشاه در دستگاه ولیعهد او عباس میرزا صاحب مقام وزارت نایب السلطنه بود و در وقایع جنگ ایران و روس نقش ایفا کرد. پس از درگذشت فتحعلیشاه وی با زمینه‌چینی پادشاهی محمدشاه، در دولت او به صدارت رسید. در نهایت سختگیری‌های وی در رابطه با انگلستان که به دنبال ایجاد تجارتخانه و گرفتن امتیاز از دولت ایران بود، باعث دشمنی آنها با وی گردید و در نهایت به تحریک سفارت انگلیس و توطئهٔ درباریانی که با وی دشمن بودند شاه به وی بدگمان شد و در سال دوم سلطنت خود دستور داد او را در باغ نگارستان، محل ییلاقی خانوادهٔ سلطنتی، زندانی و پس از چند روز خفه کردند. قائم مقام نثر فارسی را که در آن زمان پر از مبالغه و تملق و عبارت‌پردازی‌های عربیِ مسجع، پیچیده و دور از ذهن بود و روز به روز در فرمان‌ها و مراسلات رو به انحطاط می‌رفت به نثر فصیح و روان برگردانید و پس از او بسیاری از منشیان دوره قاجار از سبک او پیروی کردند و به روش او به نگارش پرداختند. او در شعر نیز استعداد شگفت‌آور داشت اما اثر جاویدانش «منشآت» اوست. قائم مقام فراهانی همچنین از خوشنویسان صاحب‌نام و تأثیرگذاران در روند خط فارسی است. او در خط شکسته نستعلیق که در آن زمان به مانند نثر فارسی پیچیده و در هم بود به شیوهٔ خود اصلاحاتی کرد که دیگران از وی پیروی کردند. گر چه اهمیت کار خوشنویسی او به حد استادان طراز اول این هنر نیست اما کار او از این نظر مهم است که اصول خط شکسته را به نستعلیق نزدیکتر کرد و با ابداع اصولی جدید خدمتی شایسته به خط‌نویسی امروزی ایرانیان کرد.

تولد:مهرآباد اراک

تاریخ تولد:1193

وفات:نامشخص

تاریخ وفات:1251

بسم الله الرحمن الرحیم

ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.

ربنا وفقنا لمجاهده النفس و متعنا بمشاهده القدس، امددنا بکتائب الغیب و خلصنا عن مهالک الریب، البسنا درع کفایتک و قلدنا سیف حمایتک، نور قلوبنا بعلم الیقین.

و افتح عیوننا بفتح مبین. کی نجاهد فیک حق جهادک؛ و نهتدی الی سبیل رشادک.

نحمدک اللهم علی ما دللتنا علیه من شرایع الاسلام و خصصتنا بمن ودایع احکام صحابه سیدالانام علیه و آله افضل السلام. الذی بعثته نبیا بالسیف و امانا من الجور والحیف هادیا لسبیلک الحق، ناطقا بکتابک الصدق، ناظرا بوجهک، ناطقا بوحیک، امرا بامرک، ناهیا بنهیک و شددت عضده باخیه ولیک النبیه فشیدت بسیفه قواعد الدین و ایدت بنصره معاشر المسلمین جعلته للدین حساما و للشرع قواما و للخلق اماما، ظهرا للمجاهدین و قهرا للمعاندین امیرا للمومنین صلواتک علیه وعلی اولاده الاطهار واولیائه الاخیار

وبعد: بر روان دانشوران پوشیده نماند که بسط نور وجود و نظم بزم شهود برای تکمیل طاعت و معرفت است که: الطاعه فرع و اصلهاالشرع.

درختی که بیخ محکم ندارد شاخ خرم نیارد. رونق دین حنیف برواج شرع شریف است و رواج آن بقوت بازوی جهاد و قدرت نیروی اجتهاد غازیان عرصه دین و عالمان علم یقین که عاشق رضای خدا باشند و سالک طریق هدی، ذوق طاعت یابند، شوق معرفت شناسند، سبق از ذکر حق گیرند، ورق از فکر خود شویند. درس بندگی خوانند ودهند، سر در راه دین گیرند و نهند، چنان که از آغاز کار جهان که پیغمبران پاک روان پایه بعثت گرفتند و آئین دعوت نهادند، هیچ گاه رتبه قرب حق عزوجل بی شرکت علم و عمل مقدور نگردید و اجرای احکام دین بی زحمت مجاهده مشاهده نیفتاد.

حضرت ابوالبشر بارتبت نبوت و نسبت ابوی روزگاری خسته نفاق قابیل و فراق هابیل بود و از فرزند ناخلف خلافی چند مشاهده فرمود که از جناب قدسش چاره خواست واز جهان انسش آواره ساخت تا حکم خالق رواج گرفت و امر خلایق امتزاج.

نوح نبی با سفاین حلم و خزاین علم، عمری ابلاغ نصایح کرد و انواع فضایح دید، عاقبت تاب لوم و انکار قوم نیاورده، بحر غیرت بجوش آورد و بهیبت در خروش آمد تا موج طوفان بفوج طغیان برانگیخت و روی زمین از کفر و کین بپرداخت، کار دین راست کرد و گیتی چنان که خواست.

خلیل جلیل با خلعت خلت و پاکی ملت، معالم حق، بر معاشر خلق القاء میکرد و چندان که شرح کافی میداد، جرح وافی میدید، لاجرم دست مجاهدت گشوده قصد بیت الصنم کرد و فرصتی مغتنم جست که معبد فارغ از بار معبود ساخت و عرضه نار نمرود گشت، تا نسیم رحمت از گلشن عزت در اهتزاز آمد و معجزی زاهر چهره نمود که باغ جان ها بلاله یقین آراسته داشت و خار انکار از گلبن دل ها پیراسته.

موسی علی نبینا و علیه السلام حجتی چون آفتاب روشن در دست داشت و چندان که در دعوت قوم، افاضه انوار هدایت میکرد، منکران را ظلمت غوایت اضافه میشد تا برای دین بپاکی کین برخاست و آیت خشم پیغمبری آشکار فرمود، بامر الهی اجرای اوامر و نواهی جست و بعون یزدانی شوکت فرعونی در هم شکست، فرقه کافران غرق کرد و باطل از حق فرق.

مسیح روشن نفس که جان رفته باز پس دادی و بنفس مقدس علاج اکمه و ابرص فرمودی در مهد صبی بامر خدا اعلام بعثت خود کردو سالی چند آزردگان رنج ضلال را داروی پند میداد که شاید دل های مرده زنده آید و درد لجاج را تدبیر علاجی رسد، عاقبت بی مجاهده یهود عنود کشف اسرار حق و نشر آثار دین مشهود نگشت.

و چون نوبت دعوت بحضرت خاتم انبیاء و سید اصفیا سبب خلق عالم، شرف نسل آدم، سفینه نجات نوح، سکینه حیات روح، رسول رب جلیل؛ دلیل راه خلیل، گشاینده نطق کلیم، طرازنده باغ نعیم، تازگی نفس قدسی، زندگی جان عیسی، رهنمای سبل، پیشوای رسل،محمد مصطفی علیه و آله آلاف التحیه و الثناء رسید که جامع حکم حکم بود و خواجه علم و علم، گردش چرخ گردان دگرگون شد و رونق بازار مجاهدت افزون گشت؛ چه در عهود سلف هداه امم را غالبا اقامه امر مدعا باصابت تیر دعا و وساطت اسبابی دیگر بود و حاجت بجهاد سیف کمتر، اگر فرزندی با پدر مخالف میشد مهاجر میگشت نه مشاجر و اگر آتش طغیانی برمی خاست بجنبش طوفانی فرو مینشست. شوکت خار انگاری بجلوه باغ گلزاری رفع میشد؛ سطوت خصم قهاری بلطمه رود خون خواری پست میگشت، اقامه حکم ربانی از اعاده روح حیوانی دست میداد.

خلاف این عهد که خواجه ما را حجت نبوت از سیف شاهراست و پایه فتوت از عزم قاهر. لایکلف الله نفسا الا وسعها. اختلاف شئون و احوال باقتضای ازمنه و اوقات است که وقتی آدم صفی را مقتضی برق عصیان بود و این عهد آئینه نور ایمان گشت و هم‌چنین هر یک از رهبران جهان باقتضای زمان آیتی مبین داشتند که حجت اثبات رسالت و قاهر ارباب ضلالت میشد.

یکی را تیشه وری پیشه دادند، یکی را دسته گل بر کف نهادند. یکی را چوبی معجر نما عطاکردند، یکی را نطقی علت زدا روا دیدند تا شخص عالم که در عهد آدم بمثابه کودکی نارسیده بود و بهری از هستی خویش ندیده، عمرها در مراتب ترقی سیر کرده، بتدریج زمان تکمیل نفس نمود، چون بحد وقوف رسید و مرتبه کمال دریافت، بظاهر قابل التفات اشرف کائنات گردید و بمقتضای حال بساط پیشین در نور دیده، رسمی نو آئین برنهاد که بازی معتاد کودک در خور پیران زیرک نبود، ثبوت نبوت ختم رسل را حجتی شایسته بایست که بگوهر خویش مظهر معجزات پیش باشد و بی شرکت دیگر اسباب، مروج ملت و کتاب گشته، بحدت خود برق عصیان بسوزد، نور ایمان برفروزد، بجای شاخ درختان، بیخ بدبختان برکند، مثال اژدرپیچان پیکر کفر بی جان کند، گل های رنگین در آتش کین بکارد، غبار علت از چهره ملت بشوید، لاجرم قرعه این فال بنام تیغ جهاد افتاده بدست خدا از جیب هدی برآمد، جلوه جلال پایه کمال گرفت، نوایر سطوات صفدری در معارک غزوات حیدری بالا کشید و حدت ضرب ذوالفقار بر هستی جان کافران ظفر جست، بخطفه برقی جثه قومی جرق کرد، بلطمه موجی هستی فوجی غرق نمود، لاله گلشن از شعله روشن برآورد، کیفر کفر از لجه نیل بداد. گوهر جان بپیکر دین باز بخشید، سرهای پرشر همسر خاک ساخت، تن های ناپاک در بر مغاک انداخت، قضا فتنة تیغ غزا شد، زمانه اوراق جاهلیت بخون شست، علم ساطع، انباز سیف قاطع گردید وفروغ آن دو گوهر بر اسود و احمر لامع آمد تا دین حق مایة رونق پذیرفت و زمانه بشریعت راست آراسته گشت.

فالحمد لله ولت مده النصب

و عز بالسیف دین مصطفی العربی

و پس از زمان ظهور رسالت که خسرو ملک وصایت تارک گاه ولایت برافراخت، هم چنان باز در سراء و ضراء و پنهان وپیدا، منتهز اسباب مجاهدت بود و منتقم ارباب معاندت تا سر بر سر هوای دوست نهاد و جان در کار وفای جانان صرف کرد.

برپرید آن باز عنقا گیر شاه

آن سپاه اشکن بخود نی با سپاه

بس فزونی ها درون نقص هاست

مر شهیدان را بقا اندر فناست

ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم به آن لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون الآیه .

و زان پس دو فرزند بتول عذرا که دلبند رسول بطحا و آویزه عرش برین و پرو و پرورده روح الامین بودند، پرتو عنایت بکشور هدایت انداخته، بحکم تکلیف که فراخور طاقت هر نفس است و باندازه قدرت هر کس، عشق لقا در دل، ذوق بقا در جان، شوق شفاعت بر سر، درس شجاعت در بر، سرها بر دست رضا نهاده، تن ها بحکم قضا در داده، بمردی فارس میدان دین گشتند و بغیرت از سر دنیای دون گذشته، یکی سر براه همت نهاده، یکی جان فدای امت فرموده، یکی کشته دشت غزا گشت، یکی خسته زهر جان گزا شد، یکی کام و خنجر بزهر آلود، یکی کام از خنجر قهر گرفت.

جان بجانان دادن آمد کیش شان

سهم نافع شهد نافع پیش شان

هر که اندر مرگ بیند صدر جود

هم چو پروانه بسوزاند وجود

پروانه عاشق که وصل نور جوید تا از خود دور نگردد خود نور نگردد، شاهد شمع که راحت جمع خواهد، تاخود نسوزد بزمی نیفروزد.

هم چنین هر یک از ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین در هر عهد و اوان که بزم امامت بنور کرامت افروختند واحدا بعد واحد، مایة جان شریف و قایه دین حنیف کرده، گاه متقلد سیف مجاهدت بودند، گاه متحمل رنج مصابرت، رنج خود خوار میداشتند، دین حق عزیز میگرفتند که در راه وفا از خار جفا چه بیم است ودر بحر ولا از موج بلا چه باک؟

آن که در بحر قلزم است غریق

چه تفاوت کند ز یارانش

عاشق کعبه خوار میدارد

که بپا میخلد مغیلانش

تا حجت امامت بحجت قائم اقامت گرفت و چندی چون جلوه گل در چمن و تابش شمع بر انجمن، چهره عیان گشوده داشت و ظلمت جهان زدوده، یک چند نیز بر مثال شاهد گل که با برقع غنچه مانوس گردد و پرتو شمع که از پرده فانوس تابد، نشر طیب افاضت کرده وبسط نور اضائت؛ وزان پس مانند شاخ گل در کاخ بستان و شمع تابان در حجره شبستان درخلوت غیب نشست، در، بر بیگانگان بست و تنی چند از خواص را بار رخصتی خاص مبذول داشت که گاهی راه بستان جویند، بار شبستان یابند؛ بمعنی پرتوی از غیب بینند، نهانی نکهتی در جیب آرند، جهانی بنشانی از آن روشن کنند، عصری بعطری ازین گلشن سازند؛ تا حدود شرایع هم چنان جاری و شایع باشد و مهام ودایع بکلی مهمل وضایع نگردد.

پس درین نوبت غیبت که کاخ خلوت را در فراز است و روزگارهجران دراز، قرار روی زمین ومدار زمان، موقوف کفایت ایشان است که نواب صاحب عصرند و در حکم حاجب قصر، چه هر عهدی را حظی جداگانه نصیب است و بنای گیتی بر فراز و نشیب. طبیعت روز طلیعه مهر جهان افروز را مقتضی بود که مطرح اشعه نور گشت و مظهر انوار ظهور. ماهیت شام خاصیت ظلام در برداشت که پرتو التفات خور را شایسته و درخور نگشت.

لاجرم تدبیر عالم آن بکوکبی چند رخشان حوالت رفت که عکسی از جلوه خور ربایند ونوری در ظلمت شب نمایند، مثال دوره این عهد که قابل ظهور مقدس نبود و مظهر نور مقتبس گردید، چهره روز وصل پوشیده ماند وپرده شام هجر در کشیده، نیر امامت در حجاب نهان گردید و کوکب نیابت رهنمای جهان، تا جاده هدایت از حفره غوایت فرق شود و در هر حال جمال شاهد مطلوب از نظر بینندگان محجوب نماند.

فارغ ای دل منشین گر بودش رحم بسی

نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی

دولت وصل جانان، خاص ارباب و جد وطلب است، نه آسودگان راحت طلب و آن را که سالک راه طلب باشد، کجا پروای روز وشب باشد؟

خاطر عشق در ره کوی دوست چنان در وادی یاد اوست که نه روز از شب شناسد، نه راحت از تعب.

مستی شوق ره سپر گردد

هستی خویش بی خبر آید

جز حدیثش نگوید و نشنود، جز بیادش نخیزد و نغنود، هر چه پوید جز او نجوید، هر چه بیند جز او نبیند. حتی یصیر سمعه الذی یسمع به. و بصره الذی بیصربه و یده الذی یبطش به. طالبان راه هدی را جذبه شوقی سرکش یابد که دل از پنجه صبر رباید تا براه طریقت گذر کنند و بنور حقیقت نظر، فانی عشق نور شوند و از هر چه ظلمت دور. الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور الآیه

اکنون که روز غیبت کبری است و شام فرقت عظمی، هر که را دل در کشاکش سیل است کجا پروای نهار و لیل است؟ کاروانان ره نورد که بر گرد جهان گردند تا راه بیابان نگیرند و شب ها شتابان نگردند؛ کجاوه بمنزل مقصود برند، چسان روح صبح امید ببینند؟ ناظران نور طلب را، پرد ه های تاری شب، حاجب جمال مطلوب نیست که دلبران را جلوه چهر آذری در چنبر زلف عنبری خوش تر است و چشمه لب های شیرین در ظلمت خط های مشکین دلکش تر.

شد زلف حجاب رخ او از نظر غیر

حمدا لحکیم جعل اللیل لباسا

پرده زلف، حجاب دیده بیگانه باشد وتار شب، مردم راحت گزین را بهانه که نه جز خواب غفلت پیشه دارند، نه جز رستش خویش اندشه. خلاف مردان کار که شب های تار بنور طلب و فرط تعب راه پویند وچهره صبح از طره شام جویند، ان ناشئه اللیل هی اشد و طا و اقوم قیلا، آب حیات در راه ظلمات پدید آمد، شعله نخل طور در ظلمت شام دیجور چهره نمودف ارائه طریق معراج باضائه نهار محتاج نبود. سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی الآیه .

قومی براحت خو کرده، بنعمت پرورده که در اعتدال هوای شب پای پیمودن راه طلب ندارند، کجا تاب گرمی روز و تابش مهر جان افروز آرند که سنگ خارا گدازد و ارض غبراتفته سازد، شوکت شعاع مهر خاوری نه چون جلوه فروغ ماه و مشتری است که هر کس را بار دیدار دهد و در هر دیده پدیدار شود.

هر که را روی ببهبود نبود

دیدن روی نبی سود نبود

چهره خورشید رسالت، در دیده ارباب ضلالت چنان بود که هر چه پیش میرفتند و بیش میدیدند، چشم ناپاکشان خیره تر میشد و جان بی باک شان تیره تر. همچنان اکثری از اصحاب شیر یزدان، که طاقت دیدار نور ایمان نداشتند بپاداش انکار حسی و قلبی مستوجب عقاب دنئی و عقبی گشتند ودر عهد شهود نیر شهادت که وقت ظهور گوهر ارادت بود تنی چند از جمع مریدان در سلک شهیدان آمد و باقی مرتد و هالک شدند و طعمه نارمالک. و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الناس لهم قلوب لا یفقهون بها ولهم اعین لایبصرون بها و لهم اذان لایسمعون بها الآیه .

در عهد شهود، انوار امامت نیز که بهار زمان بود و نهار ایمان طینت های خوب و زشت و استعداد دوزخ و بهشت، در عالم روشنائی روز بزودی جلوه بروز میکرد و تن های نژند و جان های ضعیف، تاب تابش مهر تکلیف نمیآورد.

تا در زمان صاحب عصر و زمان، پس از چندی که نقد طاقت مردمان بر محک امتحان رفت، چنین مقتضی حکمت و رحمت افتاد که چهره بیضای ملت در طره سودای غیبت نهفته گردد و هوای دور زمان را در عالم انسدال شام، اعتدال تام پدید آید، چه پرده لیل، لباس هر عیب است و جلوه نهار کاشف استار غیب.

تکلیف غیبت کم تر از حضور است و خدمت نزدیک سخت تر از دور.

ما تکلیف غیبت بجا نیاریم، کجا تاب خدمت حضور داریم؟

هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او

دیده ما نیاورد طاقت حسن روی او

مقدار قدرت خلایق بر مرآت حکمت خالق روشن تر است که تدبیر دور این مدت و تکلیف این طایقه از امت، بدین گونه مقرر داشت که در راحت هوای شب، بنرمی راه طلب پیش گیرند و دنبال رهبران خویش، تا بالتفات خاطر امام زمان، از ظلمت شام هجران امان یابند و بدولت صبح وصال باز رسند.

شبان تیره امیدم بصبح روی توباشد

لقد تفتش عین الحیوه فی الظلمات

سید کاینات علیه افضل الصلوه که کاشف راز نهان بود و ناظم کار جهان، کفایت هدایت امت بودیعت کتاب و عترت حواله کرد تا در عهد ظهور و غیبت، هر که را دیده بخت وسعادت باز باشد، از دیدن نور حقیقت باز نماندو در هر عهد از آن، سالکان طریق دین را وصول سر منزل یقین دست دهد. زمانی نیز امامت بظاهر طالع بود و پرتو هدایت بعالم ساطع و حال که زمانه مقتضی حجاب است و هنگام اقتفای خبر و کتاب، بازباب تحقیق بر ارباب توفیق گشاده اند و صلای عام در داده اند، حکم شریعت همان است که گفته اند، خامة تکلیف همان که رفته.

سبیلی واضح تر از شرع نبی نیست، دلیلی ناصح تراز خبر و نبی یعنی قرآن نه.

علمای امت جلیل را در پایه انبیای بنی اسرائیل شمرده اند و مکنت ارشاد و اجتهادی وافی عطا کرده، تا احکام فرقان و خبر بامر نواب حضرت منتظر، در صفحه جهان منتشر باشد و در دیده جهانیان جلوه گر.

ولقد یسرنا القرآن للذکر فهل من مدکر.

حالی اسباب نیل مقصود، از هر جهه آماده و موجود است و مایة غیرتی اندک ضرور و در کارگه هداه اعلام و غزاه اسلام بجودت نطق و بیان و حدت سیف وسنان از محافظت شریعت و متابعت ودیعت، غافل نگردند، تاهم درین عالم موجب بلندی نام گردد، هم در آن نشاه مایة نکویی.

سرانجام، خواجه بزم رسالت، بفارس دشت بسالت فرمود: که یا علی اعجب الناس ایمانا و اعظمهم ثوابا قوم یکون فی آخرالزمان لم یلحقوا النبی ص و حجب عنهم الحجه فآمنوا بسودا علی بیاض.

همانا قصه این حدیث بشارتی بخلق جهان است و اشارتی بدور این زمان که بتیغ سطوت شهریار عدل و یمن همت عالمان عامل، با وجود فرقت عهد نبوتت و غیبت نور امامت، عقاید معاشر امت بکتاب و سنت، چنان راسخ و صادق است که گوئی حضرت مقصود آفرینش بدیده بینش دیده اند و اخبار عترت طاهرین بسمع رضا و یقین شنیده، چه در سیاق این عهد و اوان که روزگار سر ناسازگاری داشت و زمانه کینه دیرینه میخواست، مشرکان قصد دین کرده بودند، دشمنان سر بکین آورده، خفاش آهنگ هور میکرد، ظلمت پیکار نور میجست، موج فتن اوج گرفته، شاخ بلا بالا کشیده، کفار روس رخنه ملک محروس درخواسته، غوغای زاغ از صحن باغ برخاسته، کاخ اسلام در شرف ویرانی بود، کار مسلمانی در عقده پریشانی. لقد ذهب الاسلام الا بقیه قیلا من الناس الذی هو لازمه، لیبکی علی الاسلام ان کان باکیا، فقد ترکت ارکانه و معالمه.

حق سبحانه و تعالی منتی بر دور زمان نهاد ورحمتی بر خلق جهان فرستاد که نظام کار دین و ملت و قوام گام ملک و دولت، بفر شوکت و شکوه سلطنت شاهنشاه دنیا و دین، شهریار زمان و زمین، آسمان مهرپرور، آفتاب سایه گستر، پیکر پاک نور، جلوه نار طور، مایة گوهر خرد، پایه قدرت احد، فروغ رحمت و جود، شکوه نشاه وجودف طینتی از آب حیوان سرشته، مصحفی از لطف یزدان نبشته، صورتی بر معنی ملک، عالمی بالاتر از فلک، شاه وری، ماه ثری، سپاه خدا، پناه هدی، ابوالفتح والعلی فتحعلی شاه قاجار مفوض داشت که روزگار ملکش پیوسته بهار باد و بهار عدلش آسایش روزگار.

لامبدل لکلماته، جف القلم بماجری

ملک هم بر ملک قرار گرفت

تیغ جهادش شحنه بازار دین شد و صیقل زنگار کین. دور زمانش محئی رسم جهاد گشت و مظهر آثار عدل و داد؛ کار گیتی بساز راستی باز آورد، عرصه آفاق از گرد نفاق پیراسته خواست.

باغ از زاغ تهی کرد، زغن بر سر و سهی نماند، شاخ بلا برید، تیغ ستم بر کند، پای فتنة شکست، دست رخته ببست، غبار ظلمت زدود، فروغ ایمان فزود، سرایمان بغیبت ظاهر ساخت، جهان از علت وعیب بپرداخت، گردش زمان را گوشمالی سزا داد، مزاج روزگار را اعتدالی روا دید، که هر چه زاید، امن و امان باشد و هر چه آرد، اسلام و ایمان.

روزگار آخر اعتبار گرفت

باش تا صبح دولتش بدمد

هنوزش جوشن غزا بر پیکر روشن است و مغفر جهاد بر تارک مبارک.

موکب عزمش از کوشش رزم نیاسوده، گوهر حسامش راحت نیام ندیده. افواج جیش مجاهد آراسته دارد و امواج بحر مجاهد برخاسته، رأی منصورش مقصور بر این است که بکلی ساحت خاک از ظلمت کفر پاک کند وبسیط غبر اغیرت بساط خضرا سازد. تخم طغیان برافتد، عصر عدوان سرآید. صرصر نفاق نخیزد، حنظل خلاف نروید، نام روس نیست گردد و بانک ناقوس پست آید، هر چه باشد، طاعت فرمان ایزدی باشد و آیت پیمان احمدی.

کاین هنوز از نتیجه سحر است

این رحمتی بر اهل زمین بود ز آسمان

اللهم اید الدین بنصر اعلامه و ابدالا من بطول ایامه و متع المسلمین ببقائه و نورالعالمین بلقائه، مادام الدین سبیلا و الحق دلیلا و الامن سرورا و الایمان نورا.

کارسازان کارگاه قدم که نقش جهان از کتم عدم برآوردند، همان در عالم علم ازل که مدت عهد دول مرتب میشد بهردوری نشاء طوری دادند و هر دهری در خور بهری دیدند، بر همان نظم وبر همان ترتیب گردش ادوار و دهور، در رشته سنین و شهور کشیدند.

و چون نوبت این عهد خجسته که با عهد ابد پیوسته باد؛ در رسید چنین در خور افتاد که پایه این دولت عظمی بر سایر دول چون ملت سید بطحا بر سایر ملل رتبه برتری یابد. پس جهاد قوم طغیان در زمان عهد میمونش بر کلک تقدیر رفت که هر چه در ملک سلطانی بامر یزدانی از پرده نهان بعرصه جهان آید همه ایت خیر وصواب باشد و مایة اجر وثواب.

کفار بنی الاصفر که از جانب شمال ایران مجاور ثغور آذربایجان بودند، دست تعرض بحوزه اسلام گشوده، بر خاطر علمای اعلام علامت الهام پدید آمد که ذات مسعود شهریار یگانه در این زمانه که زمان غیبت امام علیه السلام است بیابت خاص نایب عام مخصوص باشد و احکام دولت روزافزون بحجت عقل و نقل منصوص، تیغ جهاد که از عهد امام علیه السلام در مهد نیام خفته بود و زنگ فراق گرفته، دیگر باره سر بر آورد و رستخیزی دیگر آورد که صراط تکلیفش در میان است و از دو جانب جاده دوزخ و جنان.

لیدخل المومنین و المومنات جنات تجری من تحتهاالانهار، خالدین فیها و یکفر عنهم سیئاتهم و کان ذلک عندالله فوزا عظیما و یعذب المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات الظانین بالله ظن السوء علیهم دائره السوء و غضب الله علیهم و لعنهم واعدلهم جهنم و ساءت مصیرا

بار دیگر مفتاح جنت و نار در کف مردان کار آمد و غیرت دین داری با همت شهریاری یار گشت، سلطنت دنئی و عقبی جمع کرد، مملکت صورت و معنی ضبط فرمود، خیل جلادت از کمین برون تاخت، دست سعادت از آستین بدر شد، آفتاب طالع همایون، پرتو سعادتی عام بر ساحت حال بندگان انداخت که هر یک از خواص و عوام را بهره فیضی تام در خور پایه و مقام خود رسد و هر کس در، زی، صنعت خویش راه اکتساب جنان پیش گرفت. من ذالذی یقرض الله قرضا حسنا الآیه .

یکی را روضه جنانی جزای دادن جانی است، یکی را نعمت خلدی بهای قطره خونی. قومی بمایة بذل جان، دولت حسن مآل گیرند، برخی بجبایت خراج دیوان، تنعم نعیم رضوان یابند. گروهی بحفظ ثغور ملک ایمان، رشف ثغور حور و غلمان جویند، شکر این نعمت بر زمره تابعان ملت لازم وبر جمله بندگان حضرت واجب، خاصه مسلمین حدود آذربایجان که هم از نخست بعون پروردگار ودود و حکم شهریار جهان کمر مجاهدت بر میان بسته اند و در مقابل دشمن نشسته، پاسداران ملک و دینند، شیرمردان روزکین. بمردی شهره دنیا گشته، برادی بهره عقبا جسته. چشم و دل بر حکم حق دارند، مال و جان در راه دین گذراند. بسختی تن دهند، بغیرت سرنهند، بسربازی مشهورند، بدین‌داری مشغول.

به نیل این سعادت اقربند، بشکر این عطیت انسب. چه در بدایت حال فتنة قوم ضلال از این سرزمین برخاست و رأی عالم آرا بتربیت اهل این مملکت توجه یافت تا خاطر اهل عناد از رخنه ثغر بلاد مأیوس گردد و خطه عیش عباد از سطوت تیغ جهاد محروس. فانظروا الی آثار رحمه الله کیف یحئی الارض بعد موتها، شید ثغورالدین، واید غزاه المسلمین، بعد ما استولت عداتهم و تولت ولاتهم و انقضت کتابئهم و انقضت کواکبهم، و ذل نصیرهم و قل مجیرهم، بسیف الجهاد و لیث الجلاد و غیث الامان و غوث الزمان و جیش الخطر وطیش الظفر و جثه الابصار و جثه الانصار و قلب الایمان و جند الرحمن، پناه ملک و دین، شکوه روی زمین، ولیعهد دولت، نگهبان ملت:

وین منت خدای جهان بر جهانیان

خسرو غازی ابوالمظفر عباس

ادام الله نصره رایاته و اقام حجه آیاته و ابد ابوده و خلد خلد شهوده.

کایت دین از روانش گیرد آیین

یقولوان فی الجمات حسن البدایع

و فی الشجر الطوبی بدیع المحاسن

اذا شئت ان تلقی المحاسن کلها

اگر وعده خلد رضوان در خاطر یاران عجول موقع قبول ندارد، اینک روضه خلد برین در دیده خلق زمین جلوه گر است و شجر طوبی بثمر خوبی بارور.

ففی وجه من اهوی جمیع المحاسن

حضرتش را بهشت خوانم لیک

نه بهشتی که خواندم از قرآن

کز پی زندگی است جلوه این

فیها سرر مرفوعه و اکواب موضوعه و نمارق مصفوفه و زرابی مبثوثه، لا ینقطع نعیمها و لایطعن مقیمها و لایهرم خالدها و لا ییاس ساکنها.

غلمانش بر حمیت در گشاده، حورانش بخدمت ایستاده. موج سلسالش زنجیر هر جان، بار اشجارش یاقوت و مرجان. ولی از هر سو شحنگان بردرند و هر کس رانه در خور که آن در، باری یابد یا در آن جا جائی جوید.

وز پس مردن است وعده آن

ای بجائی کاسمان منت پذیرد

حضرت سالار مجاهدین است و کعبه آمال دولت و دین. لن تنالوه الابشق الانفس، هر که را کعبه قدس باید، زحمت نفس شاید، ان المتقین فی جنات و نهر، تا دولت تقوی نصیب نباشد، جنت باقی کسیب نگردد.

اینجا جای مردی و غیرت است و بازار صرف همت. هر که گامی بیشتر گذارد، کامی بیشترتر ستاند، جلادتی یابد که سعادتی دریابد. ولی ممتحن خواهد که تاب امتحان آرد، از راه بلا برنخیز، از تیغ غزا رخ نتابد. خانه ثبات باشد، خزانه حیات گردد. تا کسی در صف مردان راه آید و در خور درگاه شاه، جانب حضرت گیرد، دولت رخصت یابد، روضه جنت بیند، سایه طوبی گزیند، شربت جام تسنیم نوشد، ثمر شاخ تسلیم چیند، سزای کوشش غزا ستاند، بصدر صفه رضا نشیند. و فی الاخره اکبر درجات و اکثر تفضیلا.

نشاه دنیا مجملی از عالم عقبی است و اطوار اینجا پرتوی از انوار آنجا، هر چه درنشاء باقی موجود است در عالم فانی مشهود باشد، ولی آنجا با صفت کمال است و اینجا بر سمت اجمال، چه این عالم، عالم حس و حجاب است و دیده محجوبان، تاب دیدار چهره عیان ندارد، لاجرم هر چه بیند در پرده باشد و چون این پرده برافتد، جمال تفصیل مکشوف است و دلیل تفصیل معروف.

ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا برحمتک عذاب النار.

یارب چنان که بنده عاصی را درین عالم، فریندگی این حضرت علیا که جنت دنیاست عطا کردی، بهره توفیقی عطا کن که در آن نشاه نیز از نعمت نعیم عقبی وسایه درخت طوبی باز نماند. انه لاییاس من روح الله الاالقوم الکافرون.

تا دهی جایش کجا اندر جوارت

اگرم هیچ نباشد نه بدنیا نه بعقبی

بنده خادم. عیسی حسینی فراهانی که یکی از بندگان حضرت است و پروردگان نعمت عمری در سده سدره مثال، برسوم چاکری اشتغال داشته چندان که اقتراف جرایم نموده بر اقتطاف مکارم فزوده و هر جا سزای نقمت گشته، جزای نعمت گرفته، خطاها کرده، عطاها برده، نعمت ها برده، خجلت ها گزیده که نه تعداد آن داند، نه تدبیر این تواند.

تا زمان جوانی بود و بهار زندگانی که نهال امل نشو و نما میکرد و شاخ قوی برگ و نوا داشت توفیق طاعتی نیافت، تقدیم خدمتی نکرد که زنگ زلتی شوید یا عذر خجلتی گوید و اکنون که عهد مشیب فراز آمده و فراز عمر بنشیب رسیده؛ بهار زندگانی را نوبت خزان است و باد حسرت ازهر طرف وزان؛ شاخ قوی در هوای پستی، بیخ امل را آهنگ سستی، جوانی رفته، نوانی آمده، نفسی مانده، هوسی نمانده، عمری بغفلت گذشته، پشتی بخجلت خم گشته، حاصل زندگی مایة شرمندگی دارد و منزل جسم و جان در کوی درماندگی. نه طاقت عاعتی که دل را بامید آن نویدی دهد، نه قدرت خدمتی که قامت خمیده را بشوق آن راست سازد. نه پائی که برای ضراعت برخیزد. نه دستی که بدامان شفاعت آویزد، نه جانی که در خور نثار آید، نه دلی که کس را بکار آید.

چون تو دارم همه دارم اگرم هیچ نباید

در سینه ام افسرده دلی هست ولیکن

رب انی وهن العظم منی و اشتعل الراس شیبا.

از این پس نوبت شمردن نفس است، نه سپردن هوس، اگر در سر هوائی است روا نست، و گر جان را برگ باید، مرگ شاید. ولی تا از حیات روان رمقی باشد و از کتاب بقا ورقی ماند، محال است و خلاف عقل نفسی جز هوس خدمت زیستن و بار سر، بی هوای طاعت کشیدن.

آن دل که توانم بکسی داد ندارم

هر که بی او زندگانی میکند

گر نمیرد سخت جانی میکند

برف پیری مینشیند بر سرم

اینک بفربخت خداوند جهان، جهان پیر جوانی از سر گرفته و چرخ گوژپشت، قامت خدمت برافراخته، عجب نیست که خادمی چون این ضعیف در حین توانی، قدرت توان یابد و با ضعف پیری قوت جوان، فلک بر بندگان حضرت دست نیابد، زمانه بر چاکران دولت شکست نیارد. دلی که ببندگی بسته شد غم نبیند، قدی که بچاکری افراخت خم نگیرد.

این بنده اگر رسم بندگان ندارد، اسم بندگی دارد، اگر در عداد چاکری نیست در تعداد چاکران هست، چون توان پرستش نجوید زبان ستایش نبندد که یاد اقبال شهریار جهان برنائی بخت پیران است و دانائی طبع نادان.

باز طبعم نوجوانی میکند

هر چند پیر و خسته دل و ناتوام شدم

ضعف پیری را اگر دستی هست بر ظاهر قالب است نه باطن قلب و معنی انسان گوهر دل است نه پیر گل، زندگی جان موقوف زندگی جنان است نه تابع حرکات جوارح و ارکان، هر که دل از بندگان زنده دارد تا قیامت جانی پاینده دارد.

هر گه که یاد بخت تو کردم جوان شدم

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد بعشق

حالی اگر مدت عمر عزیز بغفلت گذشته و رشته امل بمقراض کسل مقطوع گشته، قضای اعمال ایام سلف و وقتی که ببی حاصلی تلف شد، ممکن است که بقیت عمر صرف حرف جهاد شود و وقف کار معاد، ولی چون بازوی مجاهدت از کار مانده، نیروی جهدی در کار است ضبط احکام شرع کند و اقوال فقها جمع و چون قدرت عمل نباشد قوة علمی باید که اسرار فتاوی شرح کنیم و داستانی از گفته راستان طرح؛ هیهات! هیهات! عمر کوته بین و امید دراز.

عمری که شباب آن بشتاب برق یمان رفت بمشیب آنچه اعتماد است که پیری سالخورد بعادت طفلان خردسال از نو جاده کتاب جوید و جانب استاد پوید، ببازیچه سبقی خواند، بدریوزه سخنی راند.

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

به شوخی دانش آموزد ز دانش گیتی افروزد

من نه پیرم که طفل کتابم.

عیب جویان خرده بین بحکم انصاف معذورند چه علی الظاهر تصمیم این عزیمت در سن کهولت امکان سهولت نداشت و در بادی نظر حمل بر سخافت پیری میشد و جوانان را مایة دلیری، ولیکن دانندگان آگاه نیکو شناسند که اقدام این مهم نه باعتماد امتداد عمر است، نه باستظهار بلاغت و فضل، کزین پس عمری باقی نمانده و زین پیش فضلی کسب نکرده، بل بامید تایید الهی و امداد اقبال پادشاهی خامة توکل برگرفته و عمری از سر گرفته.

به سختی دفتری سازد بدفتر نکتة پردازد

بر آنم که گر بخت یاری کند

زمان اندکی پایداری کند

نگارم سخن های نغز و جوان

قومی بی خبران که اندیشة این عمل، محمول بطول امل دارند و سودای این هوس از فنون جنون شمارند، اگر طعنه زنند، اگر خنده، اگر بکنایت گویند یا بصاحت، خاطر پریشان را برایشان نه رأی لجاج است، نه برد و قبولشان احتیاج.

قل لااسئلکم علیه اجرا ان اجری الا علی الله.

فحاوی فتاوی جهاد که از دیرباز در حجاب رسایل نهفته بود و همچنان در حکم ناگفته، اگر در این زمانه که شهریاری چنان در تحت بخت است و گیروداری چنین از دشمنی سخت، باز بآیین پیش مستور و محجوب ماند، کجا از رسم دین‌داری سزد، چرا در کیش دولت خواهی روا باشد. و انا اوایاکم لعلی هدی اوفی ضلال مبین، فراغت از گل و گلرخ در این چنین فصلی زامهات جنون است و الجنون فنون، هر که درین عهد فرخنده مهد که روز بازار جهاد و جهد است، نه داخل فوج مجاهدین باشد، نه تابع حکم مجتهدین، نه سلاح کین پوشد نه صلاح دین نیوشد، مسائل غزا نپرسد و نداند، فواید کوشش نجوید و نخواند، حقیقت جنون در خویش دارد و طریقت جبان در پیش. فحاق بالذین سخرو امنهم و کانوا بیستهزون.

ز گفتار پیران روشن روان

ای که حمال عیب خویشتنید

درویش وارسته از خویش را، کجا پروای شوخی از غمازان است.

طعنه ب عیب دیگران مزنید

الا یا معشر النصحا کفوا

فانی لاابالی بالنصایح

ولا بعد المشیب اطیع نصحا

و لا اصغی للوام و ناصح

گر بر رخم بخندی بر من منه سپاس

قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون.

بر این ایزد پاک باشد گواه که: مسود اوراق در ابداع این سیاق جویای رضای خالق است نه در قید قبول خلایق.

کاین خاصیت مرا رخ چون زعفران دهد

رمیت ببین منک ان کنت کاذبا

اکثر طبایع را ابیات شعر و غزل از آیات جنگ وجدل محبوب تر است و در نفس بشر، لهو و طرب از علم و ادب مرغوب تر. اگر این بنده تابع میل طبایع میشد، امکان داشت که از جمیع فوائد فضلای عصر، بضبط فرای دنظم و نثر رعیت کند و از دفتر ادبا و دیوان بلغا فصلی چند بدست آرد که جمله نسخه انتخاب باشد و تحفه محفل احباب. زحمت حاضران بکاهد، عشرت ناظران بخواهد، رأی خود از پی آرا افکند و هوائی تابع آهوا پیدا کند، نه چون اکنون که هر چه گوید و جوید مسائل جهاد و دفاع است و مخالف اغلب طباع.

دکان بی رونقی گشاده، متاعی بی مشتری نهاده، سخن از وعده جنان سراید وحالی دادن جان باید، اگر معتقدان تغییر عقیدت دهند مستمعان عرضه ملامت گردند، دوستان ترک صحبت گویند، یاران راه نفرت گیرند، دست و دل یاری ندهد، بخت و اختر مساعدت نکند، قلم سرپیچد ورق رخ بتابد، رواست و سزا. اذا اعظم المطلوب قل المساعد. درین کار یزدان مرا یار بس. یا الهی و سیدی وربی:

و ان کنت فی الدنیا بغیرک افرح

ذالعام مضی ولیت شعری

قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمه جوانحی وهب لی الجد فی خشیتک و الدوام فی الاتصال بخدمتک حتی تکون اعمالی و اورادی کلها وردا و احدا و حالی فی خدمتک سرمدا.

هل یصل لی رضاک قابل

هر کسی را هوسی در سر وکاری در پیش

تعدد طرق حق، باندازه نفوس خلق است که هر کس رأی علی حده دارد و راهی جداگانه گیرد، اگر مومن است، اگر مشرک، اگر ناجی است اگر هالک؛ جمله را روی دل بود سوی او و کعبه جان کوی او.

الحمدالله بل اکثرهم لایعلمون، کافر بنده اوست، مومن پرستنده او، عارف زنده باوست، عاشق نازنده باو. عابدان راه عبادت گیرند، مریدان حکم ارادت پذیرند، مشایخ از همت دم زنند، حکیمان در حکمت قدم؛ صوفیان در وجد و سماعند، قشریان در بحث و نزاع، فقیهان مشغول بفتوی و فقیران مشعوف بتقوی. محدث در کار روایت، محقق در شرح و درایت، یکی زاهد است، یکی شاهد، یکی قاعد است، یکی مجاهد.

این بنده چندان که در خود بیند، نه در حلقه هیچ یک از آنها راهی دارد، نه از مسلک هیچ کدام آگاهی، نه قابل کفر است نه ایمان، نه مقبول کافر است نه مسلمان، نه توفیق زهد یافته، نه جانب جهد شتافته، نه تاب قعود آرد، نه طاقت شهود.

دلی دیوانه در سینه دارد و از آن دری دیرینه، که نه آن از بند پند گیرد، نه داروئی در این سودمند افتد، هر لحظه بجائی کشد، هر بار هوائی کند، نه جهدی که کامی جوید، نه تابی که گامی پوید، نه بختی که بحق در سازد، نه هوسی که بخود پردازد، نه فرمان خرد برد، نه در قید نیک و بد باشد. کار جان از دست آن مشکل است و پای عقل از جهل آن در گل.

من بی چاره گرفتار هوای دل خویش

آن که دایم منزل او در دل است

ربنا ظلمنا انفسنا و ان تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین.

پاکا ملکا، هستی جان آن تست، عالم دل زیر فرمان تو. اگر برانی عدل است و اگر بخوانی فضل. اگر بگیری بنده ایم و اگر ببخشی شرمنده ایم.

بنده عاصی که خسته بار معاصی است، اگر بر آن درگاه روئی سپید ندارد، موئی سپید دارد، که چون بتربت عجز مالد، بحسرت خویش نالد، اشک ندامت ببارد، دست تضرع بر آرد، پرده گردون چاک کند، شعله در خرمن افلاک زند، قوایم عرش بلرزه در افتد، حظایر قدس بجنبش در آید، قدسیان بترحم خیزند، عرشیان بتظلم آیند. بحر انبساط مرحمت موج زند، موج انسجام رافت فوج کشد، صفت رحیمی جلوه نماید، جلوه کریمی چهره گشاید، اگر کوه کوه ذلت و کفران باشد، پایمان رحمت و غفران گردد.

حیرتی دارم که از دل غافل است

الهی لئن جلت و جمت خطیئتی

بزرگی خاصه ذات خداوندی است رحیم، عمت رحمته که درهای رحمت بتقصیر خدمت نبندد و اسباب نعمت بنقصان طاعت نگیرد، وسایل هدایت برانگیزد، بهانه عنایت بدست آرد، بندگان را رهنمائی کند، فروماندگان را دست گیرد. ان الله فی ایام دهرکم نفحات. همانا نفخه رحمتی از گلشن عنایت در اهتزاز آمد و ابواب الطاف شهریار جهان بر چهره حال ناتوان باز کرد که ناقابلی چون این ضعیف بتقدیم مهمی شریف ممتاز داشت، حکم فرمان که تالی امر یزدان است؛ در باب کتابی در باب جهاد عزنفاذ یافت که هم احکام مجاهدت بین المسلمین شهره گردد و هم این این بنده را بواسطه شرح آن بهره باشد. الحمدالله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنتهدی لولا ان هداناالله، پس لازم آمد که با عدم بضاعت و فقدان استطاعت بحکم المأمور بمعذور بقدر مقدور در اذعان فرمان پادشاهی و القای احکام الهی صرف سعی و بذل جهد پیش گیرم و از دفتر دانندگان آئین و کیش نکتة که عامه مسلمین را بکار آید و فرقه مجاهدین را برغبت افزاید انتخاب کنیم. چه موجب صدور حکم مستطاب بتالیف کتاب همین بود که هر یک از فضلای عصر و علمای عهد که مصباح حقایق و مفتاح دقایق و منهاج علم و معراج حلم و صراط عدل و نشاط عقلند، در مجاری این اوقات که حزب شیطان در ثغر ایمان رخنه میجست و جنود کفر در حدود ملک فتنة میکرد، فصلی از فضل جهاد بکلک رشاد نگاشته بودند و متون دفاتر از عقود جواهر انباشته، هر کس را مکنت جمع جمیع رسایل و دولت حفظ تمام مسائل دست نمیداد و بدین سبب اکثر ارباب طلب با درد حرمان بودند و جویای درمان، لاجرم رأی همایون که ناصر شرع و ایمان است و ناشر حکم یزدان، مقتضی گشت که کمنونات صحایف شرایف که هر یک زیب منطقه جوزا و عقد مرسله حور است، اذا رایتهم حسبتهم لولوا منثورا، مانند کواکب سیار و لآلی شهوار در یک برج قران کنند و بیک درج قرین کردند تا زمره طالبان را بجهدی اندک، دولت وصل هر یک دست دهد.

بنده مولف نیز:

فغفوک عن ذنبی اجل و اوسع

به فرمان دارای گیرنده شهر

شرایف فحاوی از صحایف فتاوی باز جست و جزوی چند که نسخه اقتباس فواید باشد و معنی اقتناس شوارد در قلم آورده، قانون ترتیبی بر آن نهاد که هر که باشد، هر چه خواهد، بی شایبه کلفت و سابقه معرفت از مطالعه فهرست آن کشف تواند کرد و چون از نقل تمام رسایل نوع اطنابی در تالیف کتاب حاصل میشد که مایة انزجار طبع طالب و انفصام عقد مطالب میگشت، اضطرارا مطالبی چند که موهم تکربر بود بر خامة تحریر نرفت، فقراتی نیز که بر مثال زلف خوبان دلبند و دراز بود مانند شب وصل کوتاه و دلنواز آمد و هر چه چون کار مردان آزاده مجمل و معقد افتاده بود چون روی ترکان ساده روشن و گشاده شد. غرایب دقایق که از یکدیگر وحشت غزال چین داشتند بیک مرتع امن و منهل عذب مانوس گشتند، غوانی معانی که در حجله افصح اللغات پرده نشین بودند بر کوی لفظ دری چهره دلبری گشوده:

ز دانش بهر کس رساننده بهر

پارسی گو گرچه تازی خوش تر است

برخی از آیات صریحه و اخبار صحیحه و اسرار حکمت آمیز و نصایح رغبت انگیز که مایة غیرت غازیان و عبرت ناظران میشد نیز بمناسبت مقام و ملایمت سبک کلام ضمیمه افادات فقها و افاضات علماء نشرالله فوائدهم و یسر عوائدهم گردید تا از جمع و ترکیب و نظم و ترتیب این اوراق مختصری نافع خاص و عام و مجموعه جامع فواید و احکام رونق اتمام یابد و بحقیقت آن گاه تمام گردد که در نظر ارکان دین پسندیده امده موقع قبول فضلای دانشمند گیرد.

دیگر شاهد طبع من از بی جمالی آشفته نباشدکه راه حریم جلال گیرد، بار جناب اقبال یابد، یاری بخت میمونش بپایه تخت همایون برد، طالع سعدش از ذلت بعد رهاند؛ بعزت قرب رساند، حاجبانش راه خلوت نمایند، خادمانش بند برقع گشایند. اگر جمالی ندارد همین کمالش بس که طالع نیکو خوش تر از عارض دلجو است، سرمه براعت نخواهد، غازه لطافت نباید که نظر بزرگان بر صفای باطن است، نه طراز ظاهر، سخن از صدق عقیدت باید نه لطف عبارت. در حضرت خداوندان، کمال صدق بکار آید نه جمال بلاغت.

گفته ناسزای شبانی، مقبول حضرت سبحانی شد و تصحیف بلال حبشی مطبوع رسول قرشی گشت و با مایة صدق کفر آن معنی دین بود و سین این ایلغ از شین بکر معنی هر چند حلیه فصاحت پوشد تا عشوه ارادات نیارد جلوه صباحت ندارد. فکر بنده همان بهت که بی صنعت ترسل و زحمت تکلف، چون ماه پیکری که در او سرخ و زرد نیست، در دیده نظر بازان جلوه دلبری کند و عشوه شاهدی فروشد.

عشق را خود صد زبان دیگر است

شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد

آنان که زیب تجمل دارند، طرز تصنع دانند، کسوت خودنمائی پوشند فتنة خودآرائی گردند، زمره خود فروشانند، نه فرقه خرقه پوشان که بصورت ژنده اند، بمعنی زنده، ازخود راسته اند، ببی خودی پیوسته، خود در میان نبینند و خودی در نظر نیارند که کسوتی بر این پوشنده یا عشوه از آن فروشند.

بنده مسکین از خود چه دارد که بخلقش نماید یا بلطفش آراید؟

نمایش هیچ و آرایش نیست، خاص قدرت یکی است و بس، تعالی شانه و تقدس چه پایه زیست بمایة نیست عطا کرد و از معنی هیچ، صورتی پیچ در پیچ در آورد، الحمدلله الذی خلق الوجود من العدم فیدت علی صفحاته انوار اسرار القدم.

رشته سخن بدرازای کشید و دست طلب از دامان مطلب جدا ماند، اگر در مجاری مسطورات، جسارتی رفته یا از حدادب تجاوزی واقع گشته، از کمال رافت خداوندان دور نیست که مورد اغماض سازند نه اعراض، چه خاطر آشفته را از توارد نوایب دهر، دست قدرت از کار رفته بود و خامة سرکش عنان از پنجه بیان گرفته، ظاهر است که چون زمام کار در کف غمازی سیاه کار افتد، نتیجه آن جز آیت پشیمانی و غایت پریشانی چه خواهد بود والعذر عندگرام الناس مقبول، اکنون بتوفیق خدای معبود، نوبت شروع بمقصد و رجوع بمقصود است.

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

یا رب هئی لنا من امرنا رشدا

واجعل معونتک الحسنی لنا مددا

ولا تکلنا الی تدبیر انفسنا

منک البدایه و بمنک الهدایه و الیک النهایه و علیک الکفایه انت المغیث و انت المعین، ایاک نعبد و ایاک نستعین.

فالنفس یعجز عن اصلاح ما فسدا

بیان و عنوان کتاب

مبنای ترتیب این کتاب مستطاب بر مقدمه و هشت باب و خاتمه است.

جنات عدن مفتحه لهم الابواب.

باب اول: در تکلیف جهادیه شاهنشاه اسلام.

باب دویم: در تکالیف شرعیه حافظان ثغور اسلام و والیان عظام.

باب سیم: در مهمات متعلقه علمای راشدین و فضلای مجتهدین.

باب چهارم: در مسائل جهادیه پیشنمازان و واعظان.

باب پنجم: در مهمات متعلقه صدور ملک و امینان دولت ومشیران حضرت و زمره ارباب اعمال از کتاب و عمال.

باب ششم: در احکام جهادیه بهادران سپاه و سرداران لشکر نصرت پناه اسلام وکافه جنود مسلمین.

باب هفتم: در بیان امور متعلقه بکافه مسلمین بلاد تصرفی اسلام.

باب هشتم: در بیان تکلیف مسلمین ساکنین بلاد تصرفی کفار.

الحمدلله علی عظیم نعمته که هر یک از ابواب ثمانیه لاتسمع فیها لاغیه، از فواید فضلای عهد نمونه جنات عدن است و معابد غزلان انس و مشاهد انوار قدس. فیها ما تشتهیه الانفس و تلذالاعین

روضه ماء نهرها سلسال

دوحه سجع طیرها موزون

این پر از لاله های رنگارنگ

جداول معانی روان کرده، فواکه فواید ببار آورده. خمایل فضایل پیراسته، حدایق حقایق آراسته.

من شقیق و اقحوان وورد و خزامی و نرجس و بهار، عیون نواظر در ریاضی نواضر متنعم داشته، طیور بلاغت بر غصون عبارت مترنم گشته من حمام و بلبل و یمام و هزار و هدهد و قماری، ساغر لفظ از باده فضل گران ساخته و بر دست سقات سطور در بزم کتاب مسطور بگردش در انداخته، گوئی رشحه فیض قدس است که از مبداء اسباغ جود بر عالم امکان وجود رسیده، یا شربت ماء معین که ساقی حور عین بر معشر خلق زمین پیموده.

وین پر از میو ه های گوناگون

یا حبذا جنات عدن ازلفت

لمعاشر الاطراب والاطراء

فی دوحه یحکی الجنان بشربه

و چون لازم بود که قبل از شروع بمباحث ابواب برخی از فضایل جهاد که بر خامة ارباب اجتهاد رفته و از تتبع سنت و کتاب فرا گرفته اند مشروح شود و شرحی از ذمایم کفر و رذایل روس بر ارباب غیرت و ناموس معروض گردد لهذا شمه از امو مزبور در مقدمه مذکور گشت و در خاتمه نیزنبذی از جوامع کلم و جواهر حکم که در کار ارباب مجاهدت فصلی از سوال و جواب در موقع بحث اصحاب گشته، بر زبان قلم و بیان رقم خواهد رفت و مجموع این کتاب باحکام الجهاد واسباب الرشاد موسوم شد، امید که زمره مطالعان را مایة سداد و توشه معاد و موجب مزید حسن اعتقاد گردد بالله التوفیق

اما مقدمه و آن مشتمل است بر سه مقاله. والسلام