مخدوم مهربان امشب اول شب مهمان قاضی جدید بودیم، گروهی مختلف از ملا و میرزا و شمشیربند و مجتهد و سوزنی و سی پاره و بنده بیچاره و میرزا محمدعلی و عبدالرزاق بیک. مجمع که منقضی شد خسته کوفته نیم جانی بخانه رسید، کمری واشد، رختخوابی میافتاد، پرده بالا رفت، در برهم خورد کسی داخل شد؛ متوهم شدم؛ از جا جستم و گفتم چه خبر است؟ گفت: کدام خبر تازه تر از این خواهد بود که میرزاها رفتند و منزل رسیدند و تو هنوز قلم برنداشته وحرفی ننگاشته ای. شب در شراب بوده ای و روز در خمار. اگر تو بلطف ایشان مغروری و از باس هراس نداری خوددان، جثه من حقیر است و اسمم افعل تفضیل کثیر؛ اگر نترسم چه کنم تاب عتاب بزرگان ندارم. مگر یادت رفته است آن روز در بالاخانه میرزا تقی مرا بالمشافهه محصل فرمودند و وصول نوشتجات بتحصیل من مقرر شد، بسم الله این سر و این چماق کافر کوب؛ یا بزن و بشکن و بکوب، یا مخواب و بنشین و بنویس. گفتم: جان من این جسارت تازه است از کجا پیدا کردی؟ گفت: از آن روز بالاخانه که مرا بر تو گماشتند؛ بهمان نشانه که آن پسره قزوینی مورچه پی زده تکلتو گذاشته شست پاش از درز جوراب در آمده؛ پائی که جاش بر سر آفتاب بود از روی رختخواب پاشنه میزد.
اکلیل عرش را مانند فرش در زیر قدم میسپرد و من هم از روی آزمودگی و کهنه کاری تعلیلمی باو میکردم و جوهر معرق بیادش میدادم؛ گفتم: سبحان الله بمثل مشهور هریرده صاحب کمال و آر.
رسم روزگار این است که همه جا آزادگان پایمال آن ماده گان باشد.
گفت: من چه میدانم از خاقانی بپرس که تحفه العراقین گفته است.
باری لابد و ناچار کمر را بستیم وپای کرسی نشستیم و اندازه و مقراض خواستم تعجب کرد که یعنی چه تصرف تازه است بفرد چرا عادت داری؟ گفتم: از این راه که بزوج عادت ندارم. گفت: فرد با قرینه چرا؟ گفتم: فرد بی قرینه خداست. اگر از ذکر او عاقل نشده بودم گرفتار هزار قرینه نمیشدم. بعد از آن عریضه نواب طهماسب میرزا که حکم و فرمان بود و حرف و مطالب داشت دست گرفتم و تمام کردم. کاغذی به میرزا رحیم لازم دانست آن را هم دادم و گفتم دیگر کاری نیست تحصیل تو تمام شد. گفت: استغفرالله باقی داری، باقی نوشتجات را بده؛ انصاف کو و مروت کجاست؟ که نواب شاهزاده خطابی به خط مبارک بفرستند و تو جوابی بدست نامبارک ننویسی؟ گفتم: میرزا بی مروتی کرده زحمت نوشتن داده اند بس نیست که من هم بکنم و تصدیع خواندن بدهم؟ نواب شاهزاده همانان فرض تر زین کار دارد که بیاد این جواب بیفتد و عریضه بیهوده مرا بخواهد و بخواند. گفت: این ها عذر و شوخی است و من محصل و موکل، منفک نشوم الا بادای کل دین. گفتم: مخاریدو زانو بلند کرده و تلافی آن سماجت را باین لجاجت در آوردم که هر کاغذ پنج سطری را عمدا یک شرح کشاف بنافش گذاشتم و من پستا برداشتم و نوشتم و او هی مشغول بچورت و معزول از چوپوق، کلاه بشمع و زنخ بکرسی زد و چندان که من بتحریر و تسطیر افزودم او بر نخیر و نفیر افزود، آن شب هیچ یک از ستاره ه ها خواب نکردند و ملایک آسمان در عذاب بودند تا آخر همه، نوبت باین کاغذه رسید. بیدارش کردم بل هشیارش نمودم که این کاغذ میرزاست و هر چه هست این جاست، برخیز و بشنو که چه مهام و مطالب عرض کرده ام. بیچاره بی تاب و بی خواب، چشمی مالید و گوشی وا کرد و خواندم تا بآنجا که ملایک آسمان است رسید، گفت: این کاغذ نیست بقول آقاعلی ترکیب غریبی است که تا دیدم نقش و طرح بود و چون شنیدم نقض و جرح شد. حالا بیدار شدم فحاشی بوده است نه نقاشی؛ بقول آقا عمر ما عزلک الا هذه السجع غرض از این بسط و شرح هیچ نیست مگر این که میرزا بخوانند و ببینند که سیاهه را میتوان فرستاد یا نه؟ علت دیگر و فکر دور و دراز مکن و مشوش مشو. والسلام