بسمه تیمنا و تبرکا.
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تدبیرش اندیشة تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه بفرخار زند، گاه بکشمیر
تا با توام، از بخت، منم خرم و دلشاد
چون بی توام، از عمر، منم رنجه و دلگیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ار ندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که بدستان
دارند بخم دام وبه کف تیغ و بزه تیر
نشکفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند بنخجیر
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ز آشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشود چو بر آدم، دادار جهاندار
شاید که بمن بخشد دارای جهانگیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
دیشب اینجا نبودید اوقات بر من تلخ بود؛ همه کاغذهائی که نواب نایب السلطنة روحی فداه فرمایش کرده بودند ننوشته ماند. نه خواب کردم نه کار تا حالا که صبح شد آقا ملک آمد؛ پیشکش را خواسته بودید، اما او نفهمیده بود که همان قالی و ترشی و دوشاب وسوغات ولایت را باید فرستاد؛ یا قالی و باجاقلی را بهتر دانسته اید، هر کدام که مناسب دانید حاضر و موجود است. اما نمیدانم جواب نایب السلطنه را امروز چه بگویم که دیشب از دست شما هیچ کار از پیشم نرفته تا حالا که دو ساعت از روز گذشته هیچ نخوابیده ام؛ مشکل که امروز هم کاری توانم کرد، چرا که بالفعل مدهوش و گیجم. آه از دست تو! آه از دست تو!
دیدی چگونه ما را بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما برداشتی و رفتی
آخر این بی رحم سنگین دل بیاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستان این کنند؟
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو بجان آمد وقت است که باز آئی
والسلام