بسم الله الرحمن الرحیم
سبحانک لااحصی ثناء علیک ازنت کما اثنیت علی نفسک، ذات واجب عین کمال است و وصف امکان نقص و وبال، مایة نقص خود چه داند که از عالم کمال سخن راند، بنده نفس را نزیبد که بر حضرت قدس ثنا خواند. معانی چند که در طی لفظ آیند و از طبع بلحظ گرایند، غایت خیال انسانی است نه بالغ ثنای ربانی. طبع ناقص چه زاید که نعت کمالش توان خواند نه وهم و خیال، نطق قاصر چه گوید که حمد و سپاسش توان گفت نه وهم و قیاس. پای دانش کجا و پایه ستایش نتایج خیال کجا؟ و معارج کمال عقل بشر محجوب و محبوس است و ذات خدا معقول و محسوس نیست. اگر از محبس طبع بخلوت غیب راه بودی یا دیده حس بر منظر قدس نظر گشودی، شایستی راه عرفان رفتن و نعت یزدان گفتن. ولی اکنون جای شرم و انصاف است که در محبس طبع و حس با این قوة عقل وفکر دفتر حمد و شکر گشوده، نطق ابکم در بیان آریم و کلک ابتر در بنان. حمد احد بفکر و خرد گوییم و شکر نعم بنوک قلم.
هیهات! هیهات! نه در عالم نقص و عیب عالم سر غیب توان شد، نه نادیده و ناشناخت را وصف و نعت توان گفت. نخست تمهید معرفت باید، آن گاه تقدیم محمدت شاید، که ذات بی چون را بفکر و دانش ستودن یا بنادانی دعوی معرفت نمودن چنان است که مزکوم و ضریر از بدر منیر و مشک و عبیر سرایندو مهر روشن وعطر گلشن ستایند. زندانی آب و خاک را با عالم جان پاک چه کار است و اعمی و مزکوم را با مرئی و مشموم چه بازار؟ تعالی شانه عما یقولون.
عجز از حمد عین محمدت است و اقرار بجهل غایت معرفت.
حضرتی را ستایش سزد و پرستش باید که در نعت وجود و شرح شهودش از عجز و قصور گزیری نیست و در قدس جمال و عز جلالش شبیه و نظیری نه.
وجودی بی چون و چند، مبرا از مثل و مانند، بری از شبه و انباز، بر، از انجام و آغاز، نه کس داننده اوست نه چیزی ماننده او. لایفارقه الخیر لایقاس بالغیر لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر.
عین وجودش نفس وجوب شد و انحای عدم از او مسلوب؛ تا حقیقت بسیطه آمد. تعالی شانه عن ذلک بل احاط علما و قدرا وهویت محیطه. نقص امکان با کمال وجوب مقابل افتاد تا سلب نقایص کرد و ثبت خصایص.
لم یلد و لم یولد یکن له کفوا احد.
و چون جمله صفات خوب از نشات وجوب بود خود بذاته عین صفات شد و جامع جمیع کمالات، فهوالعلم کله والقدره کلها.
علمش تقاضای معلومات نمود، عالم صفات پدید آورد، معنی قدرت بروز کرد، پس از تجلی ذات در آئینه صفات حقایق صورت اسماء جلوه گر گردید.
هوالاول والآخر و الباطن و الظاهر. ذاتش عین وجود است، غیبش عین شهود جلوه کمال وحدت از عشوه شهود کثرت است و قوام نفس کثرت بدوام ذات وحدت، عرش رحمن بر قوایم اربع قرار گرفت، نور یزدان از هیاکل امکان ظهور یافت. الرحمن علی العرش استوی و هو بالافق الاعلی، از اطلاق بتقیید آمد، از احاطه بتحدید رسید، نسیم فیض از مهب فضل در جنبش افتاد، شعاع وجود بر بقاع شهود تابش گرفت، عوالم امر وخلق پیدا شد، حقایق جزو و کل هویدا گشت. الاله الخلق والامر فتبارک الله احسن الخالقین.
گوهر عقل از عالم امر پدید آورد و مایة نفس از سایه عقل شهود یافت، طبع ظل نفس شد جسم از طبع حاصل آمد. طبایع اجسام بحکم ضرورت از هیولی وصورت ترکیب یافت و عوالم ایجاد بدین وضع اسلوب نظم و ترتیب پذیرفت قوس نزول بواسطه رحمت شد قوس صعود بضابطه حکمت امتزاج اجسام و ازدواج طبایع و اجرام منتج موالید سه گانه شد و موجب انتظام زمانه. پس از جمله موالید ثلاث جنس حیوان اکل اجناس شد که قوة احساس داشت و نوع انسان اشرف انواع گشت که علت ابداع بود.
و بالجمله چون اراده ازلی برین بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید، حقیقت انسانی موجود کرد و کنز مخفی مشهود گشت و او خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات، جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید.
عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند، آئینه صفات کمال گردید وگنجینه جمال و جلال عشوه جمالش رهبری و پیشوائی شد، جلوه جلالش سروری و پادشاهی گشت ره بران پاک بعالم خاک تشریف دادند. سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند، پیشوایان هادی راه دین گشتند، پادشاهان حامی خلق زمین. بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته و در هر عهد و عصر هم چنان پیشوائی خلق خاص پیغمبری بود و پاسداری ملک با خدیوی و سروری؛ تا انوبت نبوت بخواجه کائتات و اشرف موجودات رسید و علت خلق کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید، دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو، قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ و بن قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما برکشید و چون وقت آن رسید که میوه زیب وفر دهد و رونق برک و برفزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم.
ره بران پیش که راه آئین و کیش بخلق جهان نمودند بمنزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنظیف بساط ایوان دهد، پس چون پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج وگاه آراسته گشت، خسرو ملک هدی و پرتو نور خدا و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثناء که مهتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل، پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بقدم جلالت بیاراست. دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون، اعم از نیک و بد چنان در حد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و تربیت، جز بوجودی اتم و اکمل و شهودی اجل و اجمل، صورت نمیبست. لاجرم حکمت خدائی و رحمت کبریائی مقتیضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر. حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه وکلمه تامه؛ پادشاهی ظاهر با پیشوائی باطن قرین ساخت و ریاست نبوی با سیاست خسروی جمع فرمود. رسم دوئی وجدائی که از دیرباز مابین جنبه جلالی جمالی بود برانداخت. قهرش عین رحمت شد ومهرش محض حکمت. لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی. بنفس طاهر در ملک ظاهر، سلطنت عدل کردی و بحکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبوی؛ تا قانون معاش ومعاد و اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی و دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست اعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت، سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور وسع خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد. کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه دق و نقاف غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه تربیت ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک در کات هاویه. فریق فی الجنه و فریق السعیر. قومی پاداش شرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر براتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق را از ماء معین حقایق در خور وسع ممتلی ساخت، وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد.
و زان پس چندی که خسرو بارگاه ولایت، کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت ومنت رهبری و حمایت بر خلق زمین؛ باز سلطنت باطن و ظاهر مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال وجلال مرفوع، ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده، سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد، چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید، اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب. بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ائمه طاهرین صلوت الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و صفدر دشت غزا و قلاب قدر و قهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بر حسب اقتضای زمانه از تخت ملک کرانه گزیده بمملکت باطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا.
نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر برافشانده، حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق. پس مسند خلافت از آل طالب بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست ناس با آل امیه و عباس بود.
صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت، التزام غیبت فرمود، امارت ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود ملعبه ترک وتازی شد ونام و ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد، گاه شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم؛ نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان. ملک عجم راه عدم گرفت، خیل عرب حفظ ادب نکرد، لشکر ترک فتنة سترگ پدید آورد، هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد وبهره خودسری برد و هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست. مردم بی ادب را حرص و طمع بجائی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوند گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد. ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مسند خواجگان نشستند، کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن. زاغ و زغن در باغ و چمن راه یافت، دور زمن با رنج و محن خو گرفت، کار گیتی در اضطراب آمد، ملک و ملت در اختلال افتاد. دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع میفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب جلوه ظهور نماید که بحکم جامعیت و کمال، نزاع جلال و جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاجداری ظاهر جمع. خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنئی و عقبی و وارث حق ملک و ملت و باعث نظم دین و دولت صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها سوادی این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی اقتضا کرد که بار دیگر را بر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزرع ارواح و اجسام بارد، پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته، از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده، مشکوه پرتو ذاتش کردند و مرآت عالم صفات، شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود، عشوه خودنمائی کرد و قامت دلربائی بیفراخت. رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت، سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت. گلشن طور گلبن نور بپرورد، وادی ایمن نخله روشن بیاورد، شمع احسان در جمع انسان بیفروخت، آب حیوان در جوی امکان بیامد، نور یزدان از عرش رحمن بتابیدف جنت موعود شاهد و مشهود شد. رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت، شهریار زمان و زمین، مرزبان دنیا و دین، پرتو ذات حق، صورت جمال مطلق، آیت قدس وجود، غایت قوس صعود، سلطان انفس و آفاق، عنوان مصحف اخلاق، سایه لطف خدا، مایة جود وندی، آیه فتح و علی فتحعلی شاه قاجر که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد، مقدم پاک بعالم خاک نهاده، بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست.
الیوم انجزت الآمال ما وعدت
و کوکب المجد فی افق العلی صعدا
جهان و خلق جهان را کام دل حاصل شد، زمین و دور زمان را عیش و طرب شامل گشت، قدر مرکز خاک از اوج طارم افلاک درگذشت، عالم حس و تکوین بر عالم قدس و تجرید بنازید، مزاج زمانه تغییر کرد، جهان خراب تعمیر یافت، چرخ فرتوت را عهد جوانی تازه شد، زال گیتی چهره صباحت غازه کرد؛ گلبن دهر گل های امل ببار آورد، گلشن روزگار را موسم نوبهار آمد، شاخ شوکت که برگ ریزان داشت عطر بیزان گشت، باغ دولت که عرضه برد بود عرصه ورد گردید. دامان ملک و ملت از دست غیر در آمد، غوغای زاغ از صحن باغ بیفتاد، باغ گل خاص بلبل شد و شاخ سوجای تذرو؛ و اختران را چندان پرتو روشنائی بود که مهر رخشان فروغ دهد، خسروان را چندان دعوی پادشائی بود که شاه گیتی ظهور کند.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید بجلوه سرو صنوبر خرام ما
اکنون زیور تاج و گاه، بجله فرو جاه خدیوی است که شاه همه عالم است و ماه بنی آدم، مهتر خسروان است و خسرو نیکوان وخواجه تاجداران و خاتم شهریاران. دور فلک بنده اوست، جان جهان زنده باوست، مطلع قدر را بدر تمام است، صاحب عصر را نایب عام؛ نیابت امام کند حراست انام فرماید، خنگ گردون رام سازد، توسن دهر در لگام آرد.
حضرتش نسخه صفات کمال است و جامع جلال و جمال، پایه سروری داشت، مایة ره بری جست، منع انداد را کرد، جمع اضداد فرمود، مظهر مهر و قهر شد و مصدر لطف و عنف و مطلع رافت و سطوت و مشرع نعمت و نقمت، طبیعت دور عالم را که بعد از سید بنی آدم از حد اعتدال میل و انحراف بود و تدبیر آن با وصف کهولت امکان سهولت نداشت، بداروهای تلخ و درمان های خوشگوار چنان مورد تنقیه و تقویت ساخت که باز بحال اول رجوع کرد رونق شاب موفق یافت، جنبه جلالش آتش سوزان بود و جنبه جمالش گلشن فروزان، ذات مسعودش نوبت جامعیت کوفت و دولت تابعیت یافت که بار دیگر چون عهد نبی باز این دو صف را با وصف قدمت، نزاع حالت اجتماع پدید آمد، قهر و تأدیبش عین لطف و تحبیب شد، حرب و ضربش با حلم و سلم معانق گشت. چوب ادیب اگرچه درد آرد عین درمان است، داروی طبیب اگرچه تلخ باشد نغز و شیرین است، سرو گلشن را ابر نیسان برطرف بستان جلوه دهد، جرم آهن را پتک و سندان در نار و نیران صدمه زند، قامت سرو از رشحه ابر ببالد، آهن سخت از صدمه پتک بنالد و چون نیک بینی منظور مربی کل از این هر دو یکی است و مقصود اصلی جز تربیت و ترقی نیست.
خواجه خسروان که واقف کنه حقایق است و عارف سر خلایق تدبیر حال هر کس در خور نفس او کند وچاره هر عیب و علت باندازه ضعف و شدت نماید، عهد معهودش دور گیتی را نوبت کمال و نقطه اعتدال بود که تعدیل عالم کون و تکمیل عامه خلایق بذات همایونش مخصوص گشت و او خود نیری ساطع و گوهری جامع است که از اوج فراز عقل تا قعر حضیض هیولی در تحت ظل رعایت و ذیل حمایت اوست. نیز عقلش طلوعی خواست فحول افاضل پیدا شدند، فنون فضایل هویدا شد، گوهر نفسش ظهوری یافت صدور و وزیران ظاهر شدند، نفوس دبیران کامل آمد، جوهر روحش جلوه انبساط گرفت، آیت جهانداری مشهور شد، طلعت ملک زادگان مشهود گردید. پس جسم پاک و عنصر تابناکش آغاز نشر فیض و بسط فضل فرمود و پرتو تربیت بعالم اجرام و ساحت اجسام انداخت. چرخ اطلس را که عرض اقدس گویند خدمت میران بزرگ و امیران سترگ فرمود که مالک زمام زمانند و حافظ جهات جهان، خاصان حضرت را که خدام خلوت نامند در مقام ثوابت قائم و ثابت داشت که محرم جوار عرش اند و مظهر نگار و فش.
کیوان را تربیت عشایر داد، برجیس تقویت اکابر گرفت، بهرام اختر بخت ترکان شد، خورشید چاکر تخت سلطان گشت، تیر تدبیر اهل ادب خواست، زهره ترتیب بزم طرب داد، که اینک دوره ماه گردون بدولت شاه کیهان دور تکمیل تام است و عهد تربیت عام، حکمت جناب باری گوهر وجود شهریاری را مایة شکوه و پایه کمالی داده که نسخه عالم کبیر است و فهرست کتاب تقدیر مکمل انواع خلقت و مربی ارباب نوع، همه اوکل است و جز او جزء؛ همه او اصل است و جز او فرع. مثال انوار مهر برین که اقطار سطح زمین را از هر خط شعاعی بهره و انتفاعی خاص دهد، هر یک از اجزای شهود و اعضای وجودش عوالم قدس و مشاهد انس را بهره جداگانه بخشد و رحمت کریمانه باشد هر عضوش مبدء کمال اصلی است و هر جزوش منشا خواص کلی، نه هر که مستمعی فهم کند این اسرار.
کمال قدرت حق از جمال طلعت ذاتش ظاهر است و صفات و اسمای بی چون را جوارح و اعضای همایونش در مقام مظاهر.
نه هر که دیده میسر شودش این دیدار.
حمامه جرعی حومه الجندل اسجعی
فانت بمرئی من سعاد و مسمع
بنده آثم جانی ابوالقاسم حسینی فراهانی را با فقد بصیرت و نقص طبیعت نشاید که چشمی در خور دیدار جان گشاید و نطقی کاشف راز نهان، ولی چون عادت بندگی را پایه اولین نیستی و نابودی است و پستی و بی جودی، شاید که ظلمت ذات خود را در شروق جلال و فروغ جمال خلافت نیست، دیده هر چه بیند بنور قدسی باشد نه چشم حسی و هر چه گوید از عرض اعظم آید نه نطق ابکم.
مثال اهل توحد که ذات خود را در هست حق نیست کرده بسر منزل فنا رسند و سرمایه غنی گیرند تا بشارت بی یسمع آید و اشارت بی یبصر در رسد، پس هر چه بینند بنور سرمد باشد و هر چه گویند نه از خود.
و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی.
بنده پست را با نسبت هست چه کار است و پستی خاک را با هستی پاک چه بازار؟
چو او هست حقا که ما نیستیم. طلعت بدر را در شب قدر اگر احول دو بیند یا اعمی نبیند از عیب حول و عمی است، نه نقصی بر بدر سما.
با وجودش ز من آواز نیاید که منم. این بنده خود کیست و مایة او چیست که در عوالم بالا و خصایص والا، بنفس خویش از کم و بیش حرفی تواند گفت و رائی تواند جست، افاضه ذات همایون که مانند اشعه مهر تابان خاک تیره را زر کند و سنگ خاره را گوهر؛ عجب نیست که بی وجودی چون این بنده را که از خار و خاک و خاره و خاشاک بی قدرتر و ناچیز است دیده جستجوئی دهد و منطق گفتگوئی گشاید که از سر ذات نشان جوید و در کنه صفات سخن گوید، کاشف حقایق آثار شود، راوی دقایق افعال گردد.
فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
و بالجمله بطرزی که در اوراق پیش تقدیم ذکر رفت چون حاصل خلق کیهان جلوه کنز پنهان بود وجود مسعود پادشاهی مظهر سر الهی گشت و بر هر که هست لازم افتاد که در خور طاقت و اندازه لیاقت چشم تماشا باز کند و دست تمنا دراز تا خازن نقد عرفان شود و واقف گنج پنهان.
فانحصر الخلق فی صنفین موصوفه بوصفین، فریق فی جنه الحضور و حضره السرور و اخری فی سعیر الغیاب و الیم العذاب.
رحمت عمیم خاطر اقدس که حاوی هر نفس وشامل هر کس است جانب محرومان غایب گرفت و انصاف فرمود که باری چون الم مهجوری دارند ستم محرومی نبینند و با رنج و عذاب غیبت در ستر و حجاب خیبت نمانند؛ لاجرم باملای کتابی مبین اشارت رفت که موضوع آن نفس وجود همایون باشد ودر خور افهام خلق، اعلام رمز خفی کند و اعلان کنز مخفی نماید، محرمان غافل را مایة هوش شود و محرومان غایب را آویزه گوش.
پس به تقدیر خدای بی چون و ایمای حضرت همایون قرعه تنظیم این عقد و تقدیم این امر بنام بنده که از فقد بضاعت شرمنده است افتاد و از حضرت اعلی بشمایل خاقان ومخایل سلطان موسوم آمد و این قطعه غرا که چون نکهت صبای خلد و پرتو صبای مهر عالم جان را گلشن کند و ساحت جهان را روشن. از بوستان طبع و آسمان کلک استاد عهد و سلطان نظم، ملک الشعرا فتحعلی خان که تا اسم سخن بر زمان آمده و رسم سخن سنجی در میان شبه و مثالش در فضل و کمال عدیم است و دهر و لود از کفو وجودش عقیم؛ برای سال تاریخ بموقف عرض رسید وصیت تحسین بپایه عرش؛ اکنون بفال نیک و وقت مسعود نوبت شروع بمقصود است و اینک بعون خدای ودود و فر خداوند محمود فهرست کتاب وترتیب فصول و ابواب را در سلک تنظیم وکلک ترقیم آریم، مایة شهود سلطانی سایه وجود سبحانی است و ظل ظلیل را از شخص جلیل مجال تخلف نیست؛ پس چون حضرت قدس و مبداکل را در ظرف تعبیر نطق و تحلیل عقل ذاتی و صفتی و فعلی و اثری است؛ تشبها بالشخص و تنزها عن النقص بنای این خجسته کتاب بر مقدمه و سه باب شد که مقدمه در شرح اموری چند است که علم آن قبل از شروع بمطلب برای تشخیذ ذهن طالب و تسهیل درک مطالب لازم و واجب است.
باب اول
در نمایش نور وجود و تجلی ذات مسعود که شارق عنایت یزدانی است و شامل سه جلوه روحانی:
جلوه اول: در طلوع نیر ذات و سیر مدارج مفارقات.
جلوه دوم: در توجه ذات مسعود از عالم امر و تجرید بساحت خلق و تقیید.
جلوه سوم: در وصف حلیه و شمایل اقدس و اعضاء و جواح مقدس.
باب دوم
در شهود صفات کمال و شئون جلال و جمال که در ذیل چهار نمایش طراز نگارش خواهد یافت:
نمایش اول: در علم و عرفان و دین و ایمان.
نمایش دویم: در عدل و انصاف و ستر و عفاف.
نمایش سیم: در جود و فتوت و حلم و مروت.
نمایش چهارم: در عزم و شجاعت و حزم و مناعت.
باب سوم
در ذکر آثار و افعال و شرح اخبار و احوال که در ضمن هفت نگارش پیرایه هفت گزارش خواهد گرفت:
نگارش اول: در مویدات طالع همایون و فتوحات دولت روزافزون.
نگارش دوم: در سلوک خداوند مان با سلاطین جهان و مآثر تاج بخشی و باج ستانی و مراودات شهریاری و معاهدات خسروانی.
نگارش سوم: در خوارق عادت و شوارق سعادات.
نگارش چهارم: در وصف حال و شرح خصال قوایم عرض خلافت و دعایم قصر جلالت.
نگارش پنجم: در شرح حال وزرای عظام و امرای گرام و امنای دولت جاوید مقام.
نگارش ششم: در ذکر عالمان عادل و عارفان کامل و ادبای عهد و شعرای عصر.
نگارش هفتم: در تفاصیل حصون و قلاع رفیعه و قصور و بقاع بدیعه.
مقدمه
از لوازم ترسل و تصنیف است که در هر فن قبل از اقدام و شروع، ذکر فایده و موضوع نمایند و چون موضوع این فن شریف وجود مسعود شاهنشانی است و کما اشرنا الیه مبنای این کتاب بر ذکر و شرح و حمد و مدح ذات و صفات و افعال و آثار همایون خواهد بود.
لهذا لازم آمد که فصلی چند در بیان وجود و تعریف ذات و تقریر سایر اصطلاحات مرقوم گردد.
فصل اول
تعریف وجود بتالیف حدود نشاید و اثبات آن را حجت و برهان نباید، شاهد وجود شیداتر از آن است که جلبات حجاب پوشد و جلوه صباح پیداتر از آن که محتاج سراج باشد، حد و برهان را چه حد و یارا که بی رنگ وجود بی رنگ شهود یابند، ماه تابان را چه حای امکان که بی پرتو هور جلوه ظهور گیرد؟ الغیرک من الظهور مالیس لک شمع رخشان در لیل مظلم بکار آید و حد و برهان در امر مبهم، گوهر وجود است که در عالم شهود بنفس خویش پیداست و جمله جهان از او هویدا. شهود هر شیء بنور او است و ظهور هر ذات بظهور او، همه با او هستند و هر چه بی او نیست نه بی او از حذ و رسم حرف و اسم ماند، نه برهان و دلیل ایضاح سبیل تواند، قیوم فرع و اصل را بتالیف جنس وفصل تعریف نمودن بدان ماند ارائه وجه صباح باضافه نور مصباح شود و نمایش مهر جهان تاب بتابش کرم شب تاب. عمیت عین لاتراک، اشعه مهر تابان است که سرتاسر جهان را فرو گرفته، بهر جائی نمایش اوست و ظهور هر چیز بتابش او، کرم شب تاب که با او تاب شهود نیارد و جر شب تابش و بود ندارد کجا خود در خلال روز مجال بروز تواند یافت تا موجب نمود غیر شود و مظهر فروغ مهر گردد. شمع سوزیم و آفتاب بلند، حد که بحقیقت محدود است کجا تحدید حقیقت وجود تواند نمود که اولش را بدایت نیست و آخرش را نهایت نه و برهان که حاصل انتاج قیاس است و صفت نساج حواس چه سان بر گوهر بسیطش شامل و محیط تواند شد که از هر چه هست اجل واجلی است و بر جمله اعم و اعلی. آفتاب آمد دلیل آفتاب.
فالوجود احق و ابین مما تری العیون و یشاهد بالعیان و یجری علیه الحدو البرهان فکیف یجری علیه ماهو اجراه و یعود فیه ماهو ابداه فالحد حد من حدوده و الرسم رسم بوجوده و البرهان لایبرهن الا بو الججه لاتتقوم الا منه.
شعر
فلیس له جنس و لیس له فصل
و لیس له رسم و لیس له حد
یکون بلا فقد و فقر لغیره
و لیس لکون الغیر من کونه بد
فصل ثانی
جمهور حکما و اعلام قدما را از لفظ وجود دو معنی مقصود است:
یکی مفهوم عام مصدری که مصنوع قوة فکراست و موجود عالم ذهن و دیگری مابه التحقق اشیاء که مناط تاصل خارج است و ملاک تحصل ساذج.
پس وجود بمعنی او صورتی بدیع است که نقاش نفس از خامة فکر آرد و بر صفه ذهن نگارد و اصلا تعین واقع و تحقق خارج ندارد، گوهری صاف ساده است و باب تقاضا گشاده، نه از خود رنگی دارد نه با کس جنگی. مثال چاکران مخلص که ترک مراد خویش و هوای نفس گفته در آستان ملوک التزام سلوکی نمایند که با جمله بیک سان باشند و از جمله بیک سو هم چنان نسبت کون عام با جمیع عوالم کمال و نقص و مراتب غنا و فقر یکی است و با همه هست و بخود هیچ نیست چه خود بذاته اعتباری بی اصل است و انتظاری بی وصل.
شعر
یصد عن الاشیاء طرا بکنه و لیس لشیء قط عن کونه صد
فلیس له وصل هجر و لیس له وصل و لیس له قرب و لیس له بعد
خلاف وجود بمعنی ثانی و گوهر بدیع نورانی که بخویش تحقق یابد و بر جمله تفوق دارد با لذات بسیط است و بر کل محیط، دارائی ملک کون باوست و پیدائی نقش و لون ازو. گاه در حد وجوب وقوف یابد که عالم عز و علاست و هستی بشرط لاوگاه در بدو شمول شهود گیرد که جلوه لایشرط است و اول قبض و بسط؛ پس از صرف به میز خصوص گراید که نوبت شرط شیء است و عالم ظل وفی؛ و بلاجمله حمل وجود بر هر یک از مراتب ثلاث صادق است و با واقع و نفس الامر مطابق ولی مابین هر یک از این مراتب فرق کردن واجب آید که لعل و حصبا هر دو را سنگ گویند، دمع و صهبا هر دو یک رنگ باشند.
شاه را خنگ فلک در زین بود
کودکان را اسبکی چوبین بود
گر بیک اسم این دو آمد بر زبان
فرقشان هست از زمین و آسمان
و له المثل الاعلی جملگی با عز و جلال و قدس جمالش افتقار محض اند و اعتبار و فرض. این الصانع من المصنوع و الحاد من المحمدود و الرب من المربوب و القادر من المقدور لیس کمثله شیء و هوالسمیع العلیم
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران در ره سودای توخاک قدمند
باب اول
در نمایش نور وجود و تجلی ذات مسعود.
جلوه اول: در طلوع نیر ذات و سیر مدارج مفارقات.
ذات بی چون از پرده نهان جلوه شهود نمود گوهری وحید پدید آمد که ذاتش صاف نو بود وکنهش صرف ظهور، نه رنگ و صفت داشت نه نام و نشان تا بعالم صفات و اسماء رسید از هر صفتی سمتی گرفت و از هر اسمی رسمی برداشت، تکمیل خلقت از اخلاق الهی نمود اعضاء و جوارح از آیات و مظاهر یافت. قلبش مظهر علم شد، صدرش مصدر حلم، چهرش آیت رحمت، طبعش مایة حکمت. لعل لب از چشمه حیات گرفت و پای و پی از پایه ثبات.
جسم شریف از اسم لطیف برداشت و قد و قامت از عدل و استقامت یافت. دیدگانش از عالم نور پرتو ظهور جست، دست و بنان از غایت جود، آیت وجود گزید. شاهد علی چهره گشود، تارک مبارک مشهود شد، پنجه قدرت نیرو نموده پنجه و بازو موجود گشت. پرده گوش مظهر سمع شد، جلوه بصر دیده نظر باز کرد، عالم امر عیان شد قوة نطق در بیان آمد، همچنین پیکر وجودش در مشیمه مشیت صورت میگرفت و در عوالم تسعه ابداع سیر و سلوک میفرمود تا ترکیب اعضائ ترتیب کامل یافت و نوبت ولادت در رسید. پس ملایک مقرب، ارایک مهذب مرتب داشته مشاغل نور در محافل سور افروخته شد و مجامع عیش در صوامع عرض اراسته گشت، فضل و رحمت تمهید بساط میکرد و دست قدرت ترتیب قماط میداد، حظابر قدس پرور و نشاط بود و عوالم علو در وجد و انبساط آمد تا مقدم پاک جنین در محفل قدس چنین زیور کشور ابداع شد و برتر از اجناس و انواع.
پس چون وقت فطام رسید و چون ماه تمام گردید از پرده مهد بحلقه درس خرامیده عمری در مکتب عقل کل هم درس انبیای رسل بود تا رموز هستی بیاموخت و کنوز دانیش بیندوخت، سر حلقه بزم تقدیس شد معلم جان ادریس گشت، دانای راز توحید آمد، بینای رسم تمهید گشت، طیر گلشن جبروت بود، سیر عالم ملکوت میکرد.
گاه در حضرت ذات میدید که بزم خلوت است و صرف وحدت، هر چه هست خیر است و هر چه نیست غیر و گاه بر عالم ذوات نظر داشت که مجمع خلق است و محفل فرق و مبداء راه سیر ومقسم کعبه و دیر. فیها یفرق کل امر حکیم وجه حقایق مشهود ساخت کنه طبایع معلوم کرد، خواص هر ذات دریافت، تقاضای هر طبع بدانست طینت خوب و زشت جدا کرد، مردم دوزخ و بهشت فرق نمود، دم بدم راه ترقی میسپرد و اوج ترفع میگرفت تا در ملک تجرید حق تکمیل ادا شد و وقت آن آمد که از گلشن امر بعالم ملک آید و حال معنی در کمال صورت نماید.
هبطت الیک من المحل الارفع
ورقاء ذات تعزز و تمنع
جلوه دوم: در توجه ذات مسعود از عالم امر و تجرید به عالم خلق و تقییذ.
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد
نور اول که از مشرق ازل بتابید گوهر شریف عقل بود و چون پرتو پاکش بر ساحت وجود تابناک آمد، نخست بر جانب جناب حق دید، پس بر چهره جمال خود که آن همه عز و استغناء بود و این همه عجز و استدعا.
شاهد حسن از آن مشهود شد، شحنه عشق ازین موجود گشت، حسن دلکش عادت ناز گرفت و عشق سرکش جانب نیاز. دلفریبی آن موجود ناشکیبی این بود و جانگدازی این بر عشوه سازی آن میفزود. تا یکی شهره بشیدائی شد و یکی چهره بزیبائی گشوده، حسن را رأی تجلی آمد؛ عشق را جای تسلی نماند. جیب تحمل چاک زد، دست تولا بر آورد، خواست در دامن وصالش چنگ زند شحنه جلالش بانگ زد که: ایاک ان تدنو الینا فتحرق، لاجرم در ورطه اضطرار افتاد و جنبشی بی اختیار کرد که چندین عالم بی قیاس از پرده غیب جلوه شهود نمود، ممالک وسیعه پیدا شد و خلایق بدیعه هویدا؛ پس بحکم حکیم ازل، وجود خدیوی اجل لازم آمد که از عهد عمارت این ملک و امارت این خلق بر آید ذات انسان را در ملک امکان قابل انتخاب دیده از نشاه قدس برانگیختند و با نشوه انس برآمیخته، از اجزای مختلف معجون کردند و بر جمله شئونات مشحون که اعدای قدیم را هر چند در جای خویش جنگ و خصومت بیش باشد در حضرت ملوک، هستی خود را یاد رود و کینه دیرینه بر باد. گوهر وجود انسان خسرو سریر کیهان شد و مژدة این خبر در تمام عوالم منتشر گشت تا بعالم ملکوت رسید، اهل آنجا را مستبعد آمد که این خود انباز توده خاک است چه سان هم راز عالم پاک گردد؟ قالوا: اتجعل فیها من یفسد فی الارض ویسفک الدماء ونحن نسبح بحمدک و نقدس لک.
عاقبت صورت این حال بر رأی خسرو حسن که صاحب آن ملک بود عرضه کردند و اوخود جویای بهانه بود که پرده مستوری باز کند و پرده معشوقی ساز، عزم تماشا جزم کرد و مرکب کبریا برنشست، همه جا قطع مسالک میکرد و سیر ممالک مینمود تا بسرحد سماوات رسید، عکسی از نور جبینش در مهر برین افتاد که خسرو سیارگان شد و مهتر ستارگان. سایر نجوم را نیز از یمن قدوم پرتو نوری و جلوه ظهوری بخشیده، از عوالم فلکی بممالک عنصری توجه کرد و عشق مفتون تاب جدائی نیاورده شتابان در موکب جلالش میراند و این بیت بر حسب حال میخواند:
دنبال آن مسافر از ضعف و ناتوانی
برخیزم ونشینم چون گرد تا بمنزل
خسرو حسن، لشکر ناز بکشور طبایع در آورد و چون بر چرخ اثیر گذشت عنصر نار از شعله نازش نشانی گرفت که طبع والا یافت و سوی بالا شتافت. عادت سرافرازی جست و شیوه جانگذازی. لمعه روشنائی گزید و پرتوره نمایی.
گاه در وادی طور هادی نور گردید و گاه در شعله و نیران لاله و ریحان برآورد،شمع را آفت پروانه کرد، سمندر را عاشق و دیوانه ساخت.
پس موکب حسن را منزل ثانی در عرصه هوای روحانی شد و بر وجه لطف نظری فرمود که جمله را پیرایه لطافت گشت و سرمایه نظافت. رقت هوا از دقت هوی یاد داد، نکهت صبها از نزهت صبی نشان یافت، نسایم نجد شمایم وجد بیاورد، شمایل خلد خمایل روح بپیر است، گاه از جانب یمن میوزید، گاه نکهت پیرهن میرساند، روح و ریحان با خود قرین داشت و ریح رحمن در آستین. قاصد پیر کنعان شد و حامل تخت سلیمان.
پس چون از منزل ثانی عزم رحیل شد لجه ژرف فرا پیش آمد حسن زورق خودنمائی در آب افکند؛ آب رونق روشنائی در خود بدید ناگهان قابل عکسی گشت که مایة زندگی شد و پایه پایندگی داد. حیات گوهر روح آمد و نجات کشتی نوح، گاه شربت حیات بخشید، گاه پرده ظلمات پوشید. خضر را زنده جاوید کرد، سکندر را تشنه و نومید ساخت، در تابان از بحر عمان بیاورد، غیث رحمت بر خلق کیهان ببارید. از آن پس محمل حسن پاک بمحفل جرم خاک در آمد، جهانی تیره و تنگ دید، مجال قرار و درنگ نیافت، عنان عزیمت برتافت و میل معاودت فرمود.
عشق را با خاکساری نسبتی بود، با خاکساران الفتی یافت. تخم هوی در مزرع خاک ریخت، آتش شوق در وجود خاکیان زد. جملگی بی خود و بی قرار بحضرت حسن التجا بردند و دست دعا بر آورده، نالشی عاشقانه کردند و خواهشی عاجزانه که: چندی در ملکشان توقف کند و قدری بر حالشان تلطف.
گر خانه محقر است وتاریک
بر دیده روشنت نشانم
ناز سرکش را از قبول این خواهش امتناعی بود، رأی خسرو حسن منحرف ساخت. خاکیان در دامن تضرع آویختند که چون سلطان را عزم مراجعت است و کیهان را حد ممانعت نیست؛ باری از راه ملک ما کوچ دهد که بمقصد اقرب است و تا شهربند خلافت سه روزه مسافت بیش نیست و جای مخافت و تشویش نه. حسن را غرق رافت بجنبید و عرض ضعیفان پذیرفت.
روز اول که عازم نهضت گردید، مسلکی سخت و منزلی صعب دید که عالم سنگ و خاک بود و عادم حس و ادراک. نه قوت نشو و نما داشت نه نزهت آب وگیاه بهر سو جلوه میکرد بهر جا عشوه میساخت، نه چشمی عاشق دیدار دید، نه کس را طالب و خریدار. برقع دیدار گشود، دیده بیدار نبود، طلعت رخسار نمود، مردم هشیار ندید. جمله را غافل و مدهوش یافت و خفته و خاموش. نه اسمی از شوق و طلب بود، نه رسمی از وجد وطرب.
یک ناله مستانه درین جا نه شنیدیم
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد
حسن عرضه ملالت گردید، عشق صورت این حالت بدید، شعله آهی برآورد که در دل سنگ اثر کرد و خاره را خانه شرر ساخت، هنگامه شوق گرم شد؛ و دل های سخت نرم آمد. سختی آهن نرمی موم گشت و قوت بازوی عشق معلوم، ستون حنانه را فغان مستانه آموخت، پاره سنگ سیاه را زینت بیت الله کرد. مشت حصبا را نطق فصیح داد و ذکر تسبیح سنگ خارا آئینه روی یار شد و شایسته عکس رخسار. حسن قاهر جنبه عزت ظاهر نمود که از خاک زر ناب آورد و از خاره گوهر نایاب. یکی را معشوق جهان کرد، یکی را مخصوص شهان ساخت. پس از آن جا مرکب عز وناز بکشور نما باز رانده نفس نبات را آب حیات داد و فصل ربیع را نقش بدیع بخشید.
گاه بر طرف کهسار خیمه میزد، گاه در صحن گل زار جلوه میکرد، سبزه را خرم وتازه کرد، لاله را سرخی غازه داد. رنگ شقیق از سنگ عقیق گرو بود، برگ مینا از طور سینا نشان یافت، چشم نرگس پرخمار شد، زلف سنبل تاب دار.
سوسن بسان عیسی یک روزه گشت ناطق
غنچه بسان مریم دوشیزه گشت حامل
چهره گلگون از جیب گلبن برافروخت، جوشن غلغل از جان بلبل برآورد، دامن دشت بخرمن و کشت بیاکند. عرصه باغ بشمع و چراغ بیار است، باغ و بستان را اردیبهشت آورد و دشت و هامون را بوی بهشت. سرو موزون را آزادگی آموخت، بید مجنون را افتادگی. شجر را مایة برگ و بر داد و سایه زیب و فر، ثمر را روزی خلایق ساخت و رونق حدائق. طبع خشب طعم رطب زاد، خوشه عنب توشه طرب داد. تاک مادر میشد و شکر زاده نی گشت. سیب نکهت طیب اندوخت، نار شعله نار افروخت. نارین مجمر آتش شد، نارون خرم و دلکش گشت. نفس نباتی را بحدی پایه ترقی داد که نخل خشکی بقوت اعجاز زبان تکلم باز کرد و شاخ نخلی در عرصه خودنمائی دعوی خدائی نمود.
پس رایت عزم سامی از کشور نامی بجانب ملک حیوان افراخته وجودی آلوده دید و گروهی آسوده، ملکشان ویران و خراب جمله شان فتنة خورد و خواب. شهر و بازار آشفته، کوی و برزن نارفته، همه جا خانه لوث بود، همه را حامل روث یافت. لاجرم دامن پاک در کشید و بسرعت برق میگذشت، عشق بر ساقه عساکر بود و صورت ماجرا دید و دانست که مردم ملک قدس را با عالم لوم و لوث مجال موانست نیست؛ خواست تا قدرت خویش ظاهر کند، حسن خود کام را جلوه خرام رخش در مربع و کاس وحش بود که: ناگاه از پی دوان آمد و در پی آهوان افتاد، شوق و صبی در جوق ظباء افکند، قلوب آرام را قرار و آرام نماند، بهر سو بی خود دویدن گرفتند و از هر چه جز دوست رمیدن.
حسن را این صفت پسند آمد و دیده التفاتی گشود که چشمشان ره زن هوش شد و نوعشان مهتر و حوش. وزان پس سایر وحشیان را لشکر عشق در میان گرفت و آن روز بر رسم ترکان صید جرکه فرمود، جوش و خروش از خیل وحوش برخاست، شور نشار در جرک طیور افتاد، قمری و عندلیب را قدرت صبر و شکیب نبود، شهپر بی خودی باز کردند و زخمه عاشقی ساز. حسن چون آیت طلب بدید، چهره طرب گشوده قمریان را مقری بستان کرد و بلبلان را همدم مستان. نغمه هزاردستان زخمه هزاردستان زد و ناله مرغ شب خوان، رونق بزم گلستان شد. کبک جلوه خرام گرفت، طوطی منطق کلام گشود، جلوه چتر طاووس غیرت چهر عروس گشت و حلقه زلف حقار چون خم گیسوی یار، هما را سایه سعادت بخشید و عادت قناعت، عنقا را خلعت خلافت داده در ملک طیور پادشاه کرد و قله قافش تخت گاه.
جیش ملکوت که عمری رنج سفر کشیده بودند و اهل وطن ندیده، پرواز مرغان چمن را مانند یاران وطن دیده، بیاد یاران در اهتزاز آمدند و در جرک مرغان بپرواز، باز و شاهین با ناز و تمکین انباز شد که دیده این بعزیزی دوخته گشت و چنگل آن بخون ریزی آموخته. یکی لایق دست شاه آمد، یکی صاحب طوق و کلاه. تاثیر صحبت ناز است که منقار و مخلب باز را بخون خواری باز دارد و بجان شکاری دراز، اگر عز و تمکین نمیبود، جای شاهین در بزم شاهان کجا بود و مرغ دشتی را این فرو آئین چرا؟
شاه خوبان در ملک حیوان خرامان میرفت تا بوادی سباع رسید، شیر را شیوه شجاعت بخشید و پایه جلالی داد که از گم نامی محض مطلق بهم نامی شیر حق فایز آمد. دارائی آن حدود مخصوص وجود او گشت تا بر رسم ملوک قانون سلوک نهاده سرکشان را مقهور قوت کند و عاجزان را منظور مروت، طبع پلنگ خوی غرور گزید که تند و غیور گردید، چنگال ببر بدلیری آخته شد و یال هزبر بتهور افراخته، عشق جافی رجلان و حافی بود و هر جا بر روی خاره و خار و کام و عقرب و مار چنان سرخوش و مست مییافت که یاران نازپرورد را بر روی بساط ورد بدان سان یارای گذشتن نیست و اصحاب سیر گل گشت را بر نطع سبزه دشت مجال رفتن و گشتن نه.
یمشی علی الاین والحیات مختفیا
نفسی فداوک من سار علی ساق
حسن را از چالاکی عشق و بی باکی او شگفت آمد و گفت: فردا موعد ورود دار خلافت است و میزبان را تمهید رسوم ضیافت باید، همان بترکه اکنون چابک و چست جانب شهر شتافته، نخست از وضع آن ملک استعلام کنی و زان پس عموم خلق را از قدوم ما اعلام. عشق مسکین که در مدت التزام رکاب هرگز مورد خطاب نگشته بود و پیوسته دل در بند حیرت بسته داشت و دست از دامن امید گسسته، بیک بار از استماع این امر در حال وجد آمد وبر غور و نجد میرفت تا سواد باره بدید و بر در دروازه رسید، شتابان داخل شهر شد و در کوی و برزن همی گشت، ارکان شهر از صدمت گام و تندی خرام او تزلزل یافت و هر سو ولوله افتاد که اینک زلزله آمد. شهر مشرف بخراب شد؛ شهریان عرصه اضطراب، عشق چندان که گردش مینمود و پرسش میفزود مردمی محو و مدهوش میدید و منطقی از جواب خاموش، نه هوشی در خور اعلام حال بود نه گوشی قادر فهم سوال، لاجرم در ورطه تعجب ماند که این قوم را باعث درماندگی کیست و موجب آشفتگی چه؟ گاه سودا و تفکر داشت گاه در تاب تحیر بود تا طلیعه رایات حسن نمودار شد و صف های سپاه بر گرد حصار برآمد، همانا پیک نسیم شمال بوی امید وصالی رساند که بار دیگر سرتاسر شهر از راحت و امن بهر یافت و والی روح را نوبت فتح آمد؛ خواست تقدیم رسوم استقبال کند پای رفتارش نمانده بود مانند طفلان بسینه می رفت و افتان و خیزان میشتافت تابه باب حصار رسید و رخصت بار گرفت؛ شاه خوبان در حایط مدینه داخل شد و آیت سکینه نازل گشت. گوهر وجود آدم را نسخه تمام عالم یافت، سر این راز از پیر خرد باز جست. گفت: کشور خلافت را از سایر ممالک نوع امتیازی بایست که هر چه در هر جا هست فرد کامل آن بر وجه احسن بیک جا مجموع باشد و در آنجا موجود.
لیس علی الله بمستنکر ان یجمع العالم فی واحد
بالجمله طبع سلطان با وضع آن ملک موافق افتاده همه را بگذاشت و آن جا خانه گرفت. چون تو دارم و همه دارم دگرم هیچ نباید. اهل ملکوت که جلوه جمال آدم دیدند دست حیرت بدندان گزیده جمالش را سجده بردند و جنابش را قبلة کرده، خدیو کیهان گفتند و مقام طاعت گرفتند؛ الا ابلیس ابی و استکبر و کان من الکافرین.
رسم عصیان تا آن روز در جمله کیهان نبود و این خود بدعت اولین بود و مبدا کفر و کین؛ لاجرم شیطان رانده و زشت شد و آدم شاهد بهشت گشته، یک چند بی وجود غیر در شهود خویش سیر میکرد و خود را مجمع حسن و عشق میدید، دم بدم عشوه میساخت و خود بخود عشق میباخت؛ هم زبانش یاران قدس بودند، میزبانش حوران فردوس. نه یاری از ملک انس داشت نه کاری با نوع و جنس. خرامان در خلد همی رفت و خندان با خویش همی گفت:
انا من اهوی و من اهوی انا
نحن روحان حللنا بدنا
دیدم بسی بخویش و ندیدم بغیر یار
کردم بخویش جلوه معشوقی اختیار
مثال نیر شمس که چون چهر جمیل پاک با جرم ثقیل خاک مقابل سازد محرق و سوزان شود و مشرق و فروزان گردد، لمعه جمال حسن نیز که در منظر وجود آدم چهره تجلی میگشود عشق را سورت التهاب افزون میشد و شعله اشتیاق برتر میرفت تا مجال شکیبائی نماند و طاقت تنهائی نیاورد، لاجرم حکمت حکیم یکتا گوهر وجود حوا را از پرده نهان بعرصه عیان در آورده، جفت جناب آدم کرد و حسن دل کش را میل تماشا افتاد، بنائی دل کش دید سرتاسر آن بگردید، منظر رخسار را قابل انتخاب دیده همان جا رایت تجلی بیفراخت. عشق محزون در قلب آدم صفی مخزون ومختفی بود که: ناگاه از عزم موکب حسن آگاه گشته بهر سو راه چاره میجست و جای نظاره میخواست، تا بروزن چشم گذر یافت و در منظر یار نظر کرده آتش شوق بیفروخت و خرمن صبر فروسوخت.
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز وصل شکیبد نه دیده از دیدار
شوق وزن در خلد برین یار و قرین گشتند و عمری در کشور اصل همسر وصل بودند، تا مگر فتنة شیطان عیان شد، یا حکمت بی چون چنان بود که خوردن گندم بهانه گردد و جانب غبرا روانه گردند.
جفت از شوی طاق شد و عشق از حسن در فراق ماند، سال ها بی کس و فرد با محنت و درد بسر بردند تا مژدة رحمت از حضرت عزت در رسید و دولت ایام وصل باز آمد؛ حضرت بوالبشر را دیگر باره بر چهره جفت نظاره افتاد، دایم دل در بند وصال داشت و دیده در آئینه جمال؛ تا طلعت منیر حوا را مطلع کلمات و اسماء دید بالهام الهی دریافت که نحل وجودش بارور است و شاخ امکان را نوبت برگ و بر. طبع رادش از مژدة وجود فرزند بغایت خرسند گشت و تازه نهالان را با یکدیگر پیوند میداد تا نسل پاکش در ملک خاک منتشر گشت و مظاهر حسن در ممالک انس منشعب گردید ولیکن غالب مظاهر را قالب ظاهر از عرض جمال حسن قاصر بود.
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای